۱۳۹۲ آبان ۹, پنجشنبه

چند سال پیش کسی در وبلاگش حواس پرتی ها اخیرش را شرح داده بود. اینکه تازگی ها کلا فراموش کار شده و هیچ چیز به خاطرش نمی ماند. چای می ریزد، فراموشش می کند، دو ساعت بعد یک چای یخ کرده را می بیند که دست نخورده آن کنار مانده. به دوستانش قول فلان کار را می دهد به کل یادش می رود. بدقولی می کند. بقیه دروغگو تصورش می کنند. و کلا زندگی اش یکجورهایی به هم ریخته سر همین فراموشکاری ها.
 
این روزها خودم به آن نوشته رسیده ام. مثلا در حال نوشتن مطلبی ام، بعد یک اتفاق کاملا بی اهمیت دیگر این وسط میفتد؛ و به کل فراموش می کنم که داشتم چیزی می نوشتم. یا دارم چت می کنم با کسی، و لینکی را هم در یک صفحه ی جدید کنارش باز می کنم، و بعد همین طوری می رم پی وبگردی خودم و اصلا فراموش می کنم که دیگری منتظر جواب من است، یا داشتم با فلانی حرف می زدم! تا همین حد ناراحت کننده و زشت! اتفاقاتی که گاهی چای های سرد شده ام پیشش بی اهمیت است. فکر می کنم اینها را نمی شود به کسی گفت. خصلتیست که اگر دیگری بفهمد همه ی اعتمادش را به شما از دست می دهد. جدا از اینکه یکجورهایی برای خود آدم هم خطرناک است.
 
وقتی به این فکر می کنم که «چرا؟»؛ آن هم منی که همیشه عاصی و فراری بودم از این آدمهای حواس پرت و بی توجه؛ خودم را اینطور تسلی می دهم که این وضعیت حتما موقتیست. و حتما به خاطر حال و هوای این روزهای من است. مدتهاست، ماههاست، که همه ی زندگی ام شده مجموعه ای از کارهای غیر جدی. کارهایی که حالا نشد، فردا؛ فردا نشد، پس فردا انجامش می دهم؛ و آب هم از آب تکان نمی خورد. کسی نیست که جدی بگیردم، کسی نیست که کاری را درست فلان موقع از من بخواهد، قرار و برنامه ای نیست که مجبور باشم به خاطرش هر فلان روز سر بهمان ساعت، فلان جا باشم. نه روزها جدی اند، نه ساعتها، نه هیچ چیز.
 
*
 
آن قدیمترها یکبار در ویلاگم نوشته بودم که چیزی که در زندگی کم دارم، نه امید است مثلا، نه هدف، نه عشق، نه از این جور چیزها؛ بلکه چیزی که من در زندگیم همیشه کمبودش را احساس می کنم خواب است. بله؛ خواب. از همان سالهای مدرسه من برای هرکاری از خوابم می زدم. یعنی از وقتی که توانستم به این استقلال برسم که مثلا ساعت سه نصفه شب از خواب بیدار شوم و فلان کار را انجام دهم، از این امکان استفاده کرده ام. گاهی که برای مدرسه از این مسخره بازیهای داوطلبانه انجام می دادم گاهی تا دو نصفه شب بیدار می ماندم و از آن طرف هم چهار صبح بلند می شدم و نهایتا بعد از ظهر هم نیم ساعتی می خوابیدم که نمیرم از بی خوابی. من به هر بهانه ی مسخره ای از خوابم می زدم و هیچوقت هم در دانشگاه نتوانستم بچه هایی را درک کنم که کلاس 8 صبح را نمی آمدند چون «نمی توانستند» صبح زود بیدار شوند! یعنی لوس تر و مزخرف تر از اینها، به نظر من که خودشان بودند. خواب انقدر برای من چیز لذتبخش و کمیابی بود، که همیشه یادم هست از خواب به عنوان جایزه استفاده می کردم! «تا صفحه ی فلان که خوندم، ده دقیقه می خوابم!»، «این فصل رو که دوره کردم، قبل از اینکه برم دانشگاه، پنج دقیقه می خوابم!»؛ بله؛ ده دقیقه و پنج دقیقه هم خودش خیلی بود! خواب با همه ی لذتبخشی اش، چیزی بود که من به راحتی از خودم دریغش می کردم. شاید برای همین هم انقدر لذتبخش شده بود!
 
حالا؟ چند هفته پیش مهمان داشتیم که شب هم مانده بودند. صبح که ساعت 8 دیگر بیدار بودیم همه، برادرم با تعجب، خواست با این سحرخیزی غیرمنتظره ی همگی مان شوخی کند. گفت «دیگه ببین چی شده که ن. هم بیدار شده!»؛ یکدفعه به خودم آمدم و دیدم در این دو سالی که دانشگاهم تمام شده، دیگر دلیل و بهانه ای نداشته ام تا به خاطرش از خوابم بزنم. برای ارشد خواندن هم نهایتا از خواب شبم زده ام، نه از خواب صبحم. گاهی هم جبران همان کم خوابی شب را بعد از ظهر کرده ام. ضمن اینکه فقط کافی بود یکذره احساس کم خوابی آزارم دهد تا حسابی از خجالتش در بیایم و نتیجه ی همه اینها شده اینکه، همه ی آن سالهای قبل نادیده گرفته می شود و حالا برای برادرهایم سنبلی از تبلی و پرخوابی ام؛ که می شود من را مثال هم زد حتی! مخصوصا این چند ماهه ی اخیر که دیگر درسی هم برای خواندن نداشته ام و معمولا تا لنگ ظهر خوابم.
 
*
 
و اینطور می شود که می بینید زندگی چهره ی جدیدی از خودش نشان می دهد. شمایی که اینهمه سال سعی کردید فلان شکلی باشید، حالا به چه سادگی، دیگر حتی شبیه آن شکل مطلوبتان هم نیستید. انگار همه ی تلاشهایتان کشک بوده؛ پشم حتی. حالا کاریکاتوری شده اید که دقیقا همان چیزهایی را به دیگران نشان می دهد که آنهمه سال سعی کردید شبیهش نباشید.
 

۱۳۹۲ مهر ۱, دوشنبه

۱۳۹۲ شهریور ۶, چهارشنبه

یک عاشقانه ی آرام - سه

انجام دادن این یکی، به مقادیری هزینه نیاز دارد. یعنی شما باید دست در جیب مبارکتان کنید و پول خرج کنید. ولی خب اگر از من می پرسید که روی عشق نمی شود قیمت گذاشت؛ و همین طور روی آن خوشحالی ای که این کار نصیب محبوبتان می کند. یک روزی، که می تواند روز تولدش باشد مثلا، یا شاید سالگرد ازدواج/نامزدی/آشنایی، یا بعد از به دست آوردن یک موفقیت، یا نه، یک روزی که رفته موهایش را فلان مدل کوتاه کرده؛ یا رنگ کرده مثلا؛ یا رفته آرایشگاه و خلاصه به خودش رسیده؛ یا نه، لباسی خریده که دوستش دارد مثلا. یا مثلا عید نوروز شده یا یکی از این مناسبتهایی که آدمها به خودشان می رسند. بله می گفتم. یکی از این روزها بگویید که به خودش برسد و آن لباس خوشگلش را بپوشد، (اگر خودتان هم همین کار را بکنید به همراه او که چه بهتر)، چون می خواهید به آتلیه ی عکاسی بروید و عکس بگیرید.

و خب بعدش هم که دیگر معلوم است! می روید در آتلیه و می گویید که می خواهید چند عکس تکی از او و چندتا هم دو نفره بگیرید. از من می شنوید که به آنها توصیه کنید انقدر برای زیباتر شدن تصاویر به آنها ور نروند، چون محبوبتان خودش به قدر لازم و کافی و حتی بیشتر زیبا هست. بعد هم که عکسها آماده شد، هی از اینکه چه عکسهای زیبایی شده تعریف کنید. بعد هی او بگوید که نه اینجا خیلی خوب نیفتاده ام و شما هم اصرار کنید که خیلی هم عالیست. فقط حواستان باشد که دروغ نگویید! اگر واقعا او را در حالتهای زیباتری هم دیده اید، لازم نیست که دروغ بگویید! هشت - دوازده - نوزده - بیست و هفت - چهل سال بعد، همان عکسها، همان خاطره ی شیرینش از اصرار ثبت کردن زیبایی اش در عکسها، یکی از آن داشتنی های شیرین و ارزشمندیست که به پولی که صرف آتلیه و عکسها کرده اید، حتما می ارزد. لازم به ذکر است که این عکسها را یکبار برای همیشه نگیرید. هرچند وقت/ سال بروید و این آتلیه و آن آتلیه را امتحان کنید. با پسر چهار ساله تان؛ با پسر نه ساله و دختر پنج ساله تان؛ با فرزندان نوجوان یا جوانتان؛ با نوه ی دو ماهه تان... من این روش را برای خوشحال کردن فرزندان یا نزدیکان دیگرانتان هم پیشنهاد می دهم؛ وقتی دختر شانزده ساله تان دلش می خواهد با آن سارافون و مدل موی جدیدش «یک عکس درست و حسابی» از خودش داشته باشد. وقتی پسر نوزده ساله تان به تازگی فهمیده که این مدل ریش و سبیل خیلی به او می آید و ضمنا از آن ساعت شانصد تومانی ای که هدیه گرفته هم کلی خوشحال است...

در کل ما آدمها میل به جدی گرفته شدن داریم؛ میل به ماندن، به جایی ثبت شدن، آنهم یک جور درست و حسابی، نه با این دوربینهای «معمولی»، در یک فضای «معمولی»، با یک ژست «معمولی» که!

__________________________________________________________________________
می پرسید این عاشقانه را از کجا آورده ام؛ خب معلوم است؛ از گشتن در خاطرات و حسرت های خودم. یک روزگاری بود که عاشق موهای بلندم بودم؛ می دانستم یک روزی می روم یک آتلیه ی درست و حسابی و با موهای بلندم عکس می گیرم؛ یک عکس درست و درمان. هفده سالگیم آن موهای بلندم را فر کردم، دیگر آنقدر واقع بین شده بودم که بدانم کسی دستم را نمی گیرد و ببرد آتلیه برای عکس گرفتن، همینکه دیگران از موهایم تعریف کنند هم برایم کفایت می کرد، که خب آن روزها، مثل بقیه ی روزها کسی نبود که این کار را برایم بکند. نوزده سالگیم، بی آنکه از آن موهای بلند هیچ عکس درست و حسابی ای گرفته شود، هجوم افسردگی نگذاشت که موهایم همانطور بلند و هر روز نامرتب تر از روز قبل باقی بماند، مخصوصا که دیگر کاری به کارشان نداشتم و موخوره افتاده بود به جانش. موها را کوتاه کردم و تمام. حالا؟ خب البته موهای به امان خدا رها شده ام باز هم بلند شده، ولی دیگر همان موهای آن سالها نیست، چون یک بخش قابل توجهی از روی شقیقه هایم خالی شده و ریخته. این از این. گذشته از آن، سالهاست دلم لک زده برای یک عکس پرسنلی درست و درمان گرفتن! بله؛ از همان ها که باید حجابتان را در آن حفظ کنید و وقتی مثلا در کارت ملیتان می گذارندش از نگرانی چند لایه رنگ از رویش برمی دارند تا مطمئن شوند به قدر کافی زشت شده اید. ولی حتی اینهم انگار کار زائدی به حساب می آید که حالا خیلی هم «ضروری» نیست! خلاصه که آدمی مثل من، با این دوست داشتنی های کوچک و بزرگش تا مدتها می تواند تولید عاشقانه کند!

۱۳۹۲ خرداد ۲, پنجشنبه

واسه تو فرقی نداره دل من چه رنگیه


مرد، هرچند هفته، یا ماهی، دو سه ماهی یکبار، پیام می فرستد و از چیزی تشکر می کند. از فلان مطلبم. از اینکه دوستش هستم. از اینکه به فلان چیز افتخار می کند. گاهی این وسطها، بی پرده می گوید که دوستت دارم. گاهی می پرسد که چه می شد اگر نگاهی هم به او می انداختم. گاهی می پرسد که نظرم راجع به فلان مطلبش چیست، و اگر تعریف و تایید کنم، انگار که مجوز رسمی وزارت ارشاد را برای چاپش گرفته باشد با ناباوری ذوق زده و خوشحال می شود. گاهی حرف از ازدواج می زند، خودش بحثش را شروع می کند، خودش ادامه می دهد و دلایل رد کردن من را لیست می کند و در نهایت هم خودش مثل عاشقی شکست خورده می رود پی زندگیش. و این جریان هر از گاهی تکرار می شود. وقتهایی که شروع می کند به پیام فرستادن، پیام ها پشت سر هم می آیند و اصلا هم منتظر پاسخ یا واکنش من نیست. همه ی نقش من این وسط، هر از گاهی یک تشکر کردن و نیم جمله ای به رسم احترام گفتن است. خودش شروع می کند به ابراز علاقه، خودش دلایل توفیق نیافتنش را ردیف می کند، خودش هم از عشقی که به زبانش آورده شکست می خورد و می رود. گاهی روز بعدش هم پیامی می فرستد و از همه ی اینها عذرخواهی می کند.

مرد، هیچ کجای زندگی من نیست؛ تا به حال نشده که پنج دقیقه هم بخواهم به او فکر کنم. نه از حرفهایش سر در می آورم، نه همه ی اینها برایم اهمیتی دارد. و به گمانم این اولین باریست که به واسطه ی این نوشته، مجبور شده ام حضورش را به رسمیت بشناسم و در ذهنم به او فکر کنم. واقعیت این است که دوست داشته شدن من از جانب او، به خود من ارتباطی ندارد. انگار یه مسئله ی شخصیست برای او، که هر چند به نظر می رسد این میان اسمی هم از من هست، ولی واقعیت این است که من در آن نقشی ندارم. انگار که من، و دوست داشته شدن من، دو مقوله ی جدا و بی ربطند به همدیگر.



دوست داشتن؛ دوست داشته شدن؛ عشق ورزیدن؛ معشوق کسی بودن؛ رابطه ی عاطفی؛ رابطه ی دوستانه؛پیشنهاد دوستی؛ پیشنهاد ازدواج. کلاف سر در گمی شده انگار همه ی اینها در زمانه ی ما. برای هرکدامشان، هر کداممان، کلی شرح و تفسیر و توضیح داریم. بعضی وقتها هم که، انگار اصلا کلمه نیست برای وصف. مثل همان دیالوگ معروف که اولی از دومی می پرسد تو همجنسگرایی؟ پاسخ می دهد نه؛ می پرسد ازدواج کردی؟ می گوید نه؛ می پرسد دوست دختر داری؟ جواب می دهد چیزی بیشتر از دوست دختر. می پرسد پارتنر داری؟ جواب می دهد نه، کمتر از آن.


گاهی فکرش را که می کنم می بینم ما انگار در یک زمانه ی نابهنگامی وارد دنیا شده ایم. دچاریم به برزخی که خلاصی از آن شاید فقط به دست زمان ممکن است. برای داشتن آن عشق های افلاطونی، یا نه، حتی برای ازدواج هایی ساده و سنتی، دیگر دیر است؛ و برای داشتن عشقی انسانی و رابطه ای برابر و سالم، هنوز خیلی زود.


همه چیز یک جور عجیبی به هم پیچیده و در هر رابطه ای انگار، به اندازه ی یک سیاستمدار در روابط بین الملل، باید ملاحظه و دقت به خرج داد. حتی اگر پای عشق و علاقه هم وسط باشد، و مخصوصا اگر پای عشق و علاقه وسط باشد، نمی شود هر حرفی را زد و هر رفتاری را بی ملاحظه و بی پروا از خود نشان داد. نمی شود به همین راحتی گفت که «اگر دوستت دارد» باید بپذیرد که همین است که هست. نمی شود «اگر دوستش داری» فکر کنی که باید تسلیم و پذیرنده، فقط نظاره گر باشی. یک چیزی هست به اسم حق و حقوق انسانی، یا خشونت عاطفی یا کلامی (که ما ایرانیان استادیم در آن)، یا مثلا هوش اجتماعی، یا چیزهایی شبیه آن که مهمند. که وقتی فهمیدید که مهمند نمی توانید رویتان را بکنید آن طرفی و فکر کنید «حالا بالاخره یه کاریش می کنیم» یا «بالاخره یه چیزی می شه». وقتی رابطه هایتان با فضاحت، به قهقهرا رفتند، می فهمید که مهم بوده همه ی اینها. که از مهم بودن چنین چیزهایی نمی شود فرار کرد.
من می خواهم فکر کنم که آن قدیمها کِی این چیزها مهم بوده؟ پسری، دختری را سر گذر بازار شهر می دیده و خاطرخواهش می شده؛ با همان یک نگاه اصلا. یا عاشق دخترعمویش می شده که فقط می دانسته شش سال از خودش کوچکتر است؛ یا زنی، دختر فلانی را برای پسرش نشان می کرده. بعد هم می رفته اند خواستگاری و همینکه از سر و شکل دختر خوششان میامده کافی بوده. یا پسر از دختر بعد از هزار ناز و کرشمه و مکافاتش می پرسیده که عیالش می شود؟ دختر هم می گفته اگه زنت بشم و دعوامون بشه منو با چی می زنی؟ پسر هم با خودش فکر می کرده آخر ضعیفه زدن دارد؟ و جواب می داده فرمایش ها می فرمایید! من «مثل ژاله ی سحر، رو برگ گل می شونمت» و دختر هم دلش غنج می رفته و بله را می گفته. دو سال بعد هم انقدر مشغول ونگ ونگ بچه و بشور و بساب و پخت و پزش بوده که کِی وقت می کرده دعوا کند اصلا که بفهمد بالاخره شازده راست می گفته یا نه. خلاصه دختر قبل از اینکه ازدواج کند هفت تا نظر مختلف داشته، و چند سال بعد می بیند هفت تا بچه دارد و هیچ نظری هم ندارد. مرد هم اوضاعش پیچیده تر از زن که نبوده. به قدر و اندازه ی کافی قدرت خودش را داشته، موقع ازدواج هم کمی ناز دختر را می کشیده و تندی اش را هم به پای ناز داشتن زن می گذاشته. بعد هم که خرش از پل می گذشته، به قدر کافی قدرت داشته و بیشتر از آن هم مسئولیت.


حالا که دوره ی ناز و کرشمه و به غلامی قبول کردن و به خال لب دوست گرفتار شدن گذشته، همه چیز به این سادگی ها هم نیست. مرد شخصیت دارد برای خودش؛ اینطور نیست که بردارد کل این شخصیت را له و لورده کند تا به شمای گیج ثابت شود که مثلا دوستتان دارد. زن حق و حقوقی دارد برای خودش، اگر می گوید نه، شبیه مادربزرگش قصد دلبری بیشتر و ناز و کرشمه کردن ندارد؛ منظورش چه بسا این است که برو کنار بذار باد بیاد. همه چیز پیچیده به هم؛ متوجهید؟ حالا کنار عشق و علاقه ی آدمها و روابط احساسی و عاطفیشان، همه «کسب تجربه» را هم انگار حق مسلمی می دانیم برای خودمان. یعنی روابطی انسانی که به قصد شناخت و احیانا عشقورزی شکل می گیرد، اما به سرانجامی نمی رسد و می شود «تجربه». مثلا من چند سال بعد روابطم را اینطور فهرست کنم که من در طول زندگیم یک معشوق داشتم مثلا، سه تا تجربه (!)، چهار تا عاشق، با دو سه تا هم خواستگار مثلا! فکرش را بکنید که با هر کدام از اینها هم باید در جایگاه خودش رفتار کرد خب! با معشوقتان که نمی توانید برای کسب تجربه رفتار کنید، هر چه نباشد به او ابراز علاقه کرده اید، باید پای ابراز علاقه تان بایستید. یا با کسی که قصدش کسب تجربه است که نمی شود مثل یک عاشق دلباخته رفتار کرد؛ یک وقت دیدید زد زیر همه ی کاسه کوزه ها و گفت من؟ من مگه گفتم دوست دارم؟ من غلط کرده باشم! بله. مردم این روزها اعصاب که ندارند. باید درست رفتار کرد با تک تکشان. یک وقت برمی خورد بهشان و حالا باید از دلشان هم دربیاورید تازه و یک چیزی هم بدهکار می شوید. حتی اگر کسی عاشقتان هست هم فکر نکنید الان خوش به حالتان شده و از شما به یک اشاره است و از او به سر دویدن. قیس بنی عامر، ملقب به مجنون در سده های قبل، شاید از این رفتارها داشته؛ ولی الان قرن بیست و یکیم. جایی از این خبرها نیست، خیالتان راحت. طرف روی شعور شما حساب کرده که عاشقتان شده. وگرنه دنبال بدبختی جدیدی که نمی گشته.

هنوز خیلی مانده تا ما راه و رسم درستش را یاد بگیریم. برای یک عاشقی مدرن، که هر دو طرف هم به مراد دلشان برسند، هم به حقوق انسانیشان، تاریخ زمانه ی ما، کمی زود است انگار. و از عصر شیرین و فرهاد و ویس و رامین هم که چند سده ای گذشته. آدمیان نابهنگامی هستیم خلاصه.



به مرد که هرگز ندیده امش و نخواهمش دید، حسادت می کنم ولی. با اینکه می دانم به چیز موهومی دل بسته شاید، با این حال همین که تصوری از کسی در ذهنش دارد که باعث می شود او را دوست داشته باشد، حتی اگر گاهی خودش از عشق خودساخته اش شکست می خورد، همین هم به تنهایی چیز دلپذیریست و ارزشمند البته. عشق شاید، فقط برای عاشق لذت بخش است. تا وقتی که محبوب، هیچ عشق و احساسی به عاشق نداشته باشد، شبیه یک شیء است در دستان پراشتیاق عاشق. شیئی که عاشق از داشتن و از بودنش لذت می برد.

یک دلیل دیگر هم این است که او کسی را دورادور دوست دارد. نه خودش را و نه محبوبش را، دچار یک رابطه ی انسانی با هزار پیچ و تاب و گره نکرده. او می تواند همین طور که دارد زندگیش را می کند، من را هم به عنوان بخشی از زندگیش دوست داشته باشد؛ من هم می توانم بنشینم اینجا و وبلاگم را بنویسم و او را به هیچ کجا حساب نکنم. خیلی راحت و آسوده.



۱۳۹۲ فروردین ۳۰, جمعه

کسی مرا به آفتاب معرفی نخواهد کرد


زندگی های ایده آل، شاید گاهی با زندگی در خانه های ایده آل، در ذهنمان تجسم می یابند. اینکه گاهی در یک فیلم سینمایی، داستان را فراموش می کنیم و محو خانه ای می شویم که بازیگر در آن زندگی می کند؛ اینکه از فلان نقطه ی شهر که می گذریم بناهای خانه ها را نگاه می کنیم و فکر می کنیم آدمهای داخلش حتما خیلی خوشبختند، اینکه از ورق زدن مجلات معماری و دکوراسیون داخلی لذت می بریم، یعنی یک نسبتی می بینیم بین کیفیت زندگی و محل/ مکان/ وضعیت زندگی.


اما من از بین همه ی بخشها و اجزای یک خانه؛ از بین پذیرایی های نورگیر و دلباز، اتاق خوابهای دنج با دکوراسیون جذاب، راهروهای با سلیقه طراحی شده، یا آشپزخانه های بزرگ و خلوت، یا پلکان خانه های دوبلکس که گاهی می خواهند عظمت را در چشم بیننده فرو کنند، یا ایوان هایی که رو به باغی بزرگ ساخته شده اند، یا حیاط و باغ خانه های ویلایی، ترجیح می دهم خانه ام یک حمام دلباز و بزرگ و خوش منظره داشته باشد. یک سرویس حمام با پنجره های بزرگ که همینطور که در وان دراز کشیده اید، گلهایی که پای درختهای حیاطتتان کاشته اید را هم ببینید. که آسمان و خط افق را ببینید. که گاهی آفتاب اصلا اذیتتان کند و پرده ی کرکره ای پارچه ای که مخصوص پنجره هایش خریده اید را طوری تنظیم کنید که نور ملایمی بتابد. سرویس حمامی که از همان کودکی هایم فهمیده ام، در کشور من هرگز ساخته نخواهد شد. به این آرزویم که فکر میکنم یاد فروغ می افتم که روزی نوشته است «سهم من آسمانیست، که آویختن پرده ای آن را از من می گیرد». و من در سرزمینی که تابیدن آفتاب به موهایم را هم از من گرفته اند، دلم می خواهد در حضور درختان و خورشید و گلها، در وان حمام برهنه باشم.


اینجا همه ی حمام ها از چهار طرف با دیوار محصورند. حالا شاید یک پنجره ی کوچک هم برای نور و تهویه بالای یکی از دیوارها گذاشته باشند، وگرنه که در طول روز هم باید چراغ را روشن کنید. و از آن مهمتر اینکه فضای سرویس بهداشتی خانه ها، فضاییست که هر معماری دلش می خواهد تا جایی که ممکن است از آن کم کند، تا به جاهای دیگر خانه اضافه شود. یک فضای سه متر در سه متر در می آورند که یک گوشه اش توالت است، این طرفش روشویی، آن گوشه اش هم یک دوش که به دیوار نصب شده، و یک هرزآب کف زمین و تمام. اگر لطف کرده باشند و توالت را از حمام جدا کرده باشند هم اتفاق خاصی نمی افتد. اتاقکیست که یک دوش سقفی (ثابت) کنارش نصب شده، و من که تا به حال هیچ چیز چشمگیر دیگری در حمام خانه ها ندیده ام؛ شاید گاهی هم یک توالت فرنگی آن کنار بوده. و یک رختکن هم کنار حمام درآورده اند، که در مورد این آخری باید کلی هم قدردانشان بود.


از همه ی کوفت و زهرمارهای دنیای مدرن، که برای مصرف و مصرف و مصرف ساخته می شوند و خالقانشان به هیچ چیزی جز سود بردن خودشان فکر نمی کنند، مخصوصا به خاصیت محصول تولیدیشان؛ من هر آن چیزی را که در یک حمام بشود از آن استفاده کرد دوست دارم. مثل شمعهای عطری ای که نمی دانم تا به حال کسی کنار وان حمام روشنشان کرده یا نه. مثل صابونها و لوسیون های رنگارنگ که این یکی با گیاه فلان ساخته شده و آن یکی با عصاره ی میوه ی بهمان. چیزهایی که خودم می دانم احتمالا هیچ چیز خاصی ندارند جز رنگ و لعاب و البته عطر. یک خانه و زندگی و البته درآمدی اگر داشته باشم روزی، اگر هنوز این شوق در دلم مانده باشد و حمام خانه ام یک ذره شباهت به آنچه که می خواهم داشته باشد، احتمالا بخش قابل توجه درآمدم را صرف خریدن شامپوهای مو و بدن می کنم. (بعد از اینکه به پزشک متخصص پوست و مو مراجعه کردم البته؛ و حیرتی که باید بکند را کرد از کم شدن و ریختن موهایم). این حوله های لوله شده را هم نمی دانم چرا انقدر دوست دارم که در کمدهای حمام «مجلات» فقط دیده می شود. چیزهایی که به بهداشت پا مربوط می شوند را هم دوست دارم؛ مثلا این ابرهایی که ساخته شده اند برای گذاشتن لای انگشت های پا؛ نمی دانم با چه هدفی. شاید برای راحت تر لاک زدن ناخن های پا مثلا - می بینید چه آدمهای بیکاری پیدا می شوند؟ چند تکه ابر را به شکلی برش می دهند که بشود لای انگشتهای پا گذاشت؛ بعد یک آدم خلی مثل من هم پیدا می شود که دلش بخواهد در حمام خانه ی ایده آلش، قبل یا بعد از حمام از این ابرها استفاده کند-. امیدوارم تا روزی که من صاحب چنین حمامی می شوم، به جز «کسی که» پا را ماساژ بدهد، وسیله ای هم ساخته شده باشد که جای خالی چنین کسی را جبران کند، چون ماساژ پا را هم دوست دارم.


اگر چنین حمامی داشته باشم، شاید با گلهای خشک، شمعها، مجسمه های شیشه ای، صدفها و گوش ماهی ها، و چیزهایی این چنینی هم تزئینش کنم. شاید اصلا بخشی از زندگی ام را بردارم ببرم در حمام.


از ظهر که پیش از نوشتن اینها، دنبال عکس می گشتم برایش، حداقل پنجاه صفحه از فلان سایت عکس را با موضوع Bathroom زیر و رو کردم و دست آخر هم چیزی که می خواستم پیدا نشد. این شد که از همه ی آنها به این عکس بسنده کردم. حمامش کوچک است، خبری از صابونها و لوسیونها و شمع و ستاره ی دریایی نیست؛ اما حداقل پنجره دارد. آنهم به دریا.

۱۳۹۲ فروردین ۲۰, سه‌شنبه

وقتی که من بچه بودم، غم بود | اما | کم بود



بچگی هایم که رفتن به شهرستان مادری، تقریبا یکی از آرزوهای شیرینی بود که هر سال یکی دوبار به واقعیت می پیوست، و همه ی شوقم برای رسیدن نوروز یا تابستان، رفتن به آنجا بود، غروب روزهایی که برمی گشتیم، آنقدر دلگیر و تلخ بود که واقعا نمی دانم یک کودک که تقریبا هیچ دلخوشی ای به جز این سفر و دیدن اقوام دوست داشتنی اش در آنجا نداشت، چطور می توانست تحملش کند. خاطره ی بعضی از این غرویها هنوز هم در خاطرم هست. کز می کردم گوشه ی اتاق؛ یا دراز می کشیدم به این امید که خوابم ببرد و تحمل این جدا شدن از آن آدمهای دوست داشتنی، تا تعطیلات بعدی، آسان تر شود. آنها هم که سالی قرنی، آیا چه اتفاقی می افتاد که سری به تهران و خانه ی ما بزنند.

همه چیزش دوست داشتنی بود؛ از گرمای وحشتناک و خنکی سرداب خانه ی مادربزرگ بگیر، تا آن حوضی که هیچوقت هم یادم نیست داخلش میوه ای دیده باشم، یا آن باغچه شان که فقط یک درخت انجیر داشت و دو درختچه ی انار؛ که هیچکدامشان هم هیچوقت میوه های مرغوبی نداشتند! اما همه چیز برای من که کودکی کم سن و سال بودم عالی و حتی رویایی بود. حتی اینکه نیمه شبها از زوزه شغالها می ترسیدم؛ حتی اینکه دستشویی و حمام خانه، در حیاط پشتی بود و هیچوقت جرئت نداشتم تنهایی آنجا بروم. شاید ده ساله بودم که خانه شان را عوض کردند و خانه ی جدیدشان، یک چیز هچل هفت و نخراشیده ای شده بود که نه صفای خانه ای سنتی را داشت، نه امکانات درست خانه ای امروزی. با همه ی این احوال و ناخرسندی خاله ها و دایی ها و مادربزرگم، با این احوال که حتی یکی از دایی ها خانه را ترک کرد و دیگر هم بازنگشت، اما آدمهای دوست داشتنی آنجا، هنوز هم برای من دوست داشتنی بودند. قصه گفتن های خاله توی پشه بند روی بام، که هنوز هم نمی دانم اینهمه قصه را از کجا می آورد؛ صحرا رفتن و توت خوردن های تابستان؛ مهمانی های خانه ی خاله، که همیشه سر سفره از ما می خواست دعا کنیم که ناهار بعدی را در خانه ی جدیدی بخوریم. هرچند که همان روزهای کودکی و نوجوانی هم درک فاصله ی پرنشدنی ای که بین مایی که از تهران به آنجا می رفتیم و آنهایی که ساکن آنجا بودند، برایم خیلی کار سختی نبود و گاه به گاه متوجه قضاوتهای عجیب و نادرستشان نسبت به ما می شدم، اما این مسئله آنقدرها اهمیتی نداشت که بخواهد از آنجا دلزده و ناامیدم کند.

حالا انگار قرن هاست که از آن روزها گذشته. و با این وجود آن آدمها انگار از آن نقطه ای که روزی در آن قرار داشتند، تکان نخورده اند، تکان نمی خورند. تک تک خاله ها، دانشگاه رفتند، لیسانس یا فوق لیسانسشان را گرفتند، ازدواج کردند، بچه دار شدند، اما افکار و عقایدشان انگار یکجایی از تاریخ منجمد شده. دایی هایی که بخشی از خاطرات شیرین کودکی مان را ساخته اند، هر روز در جایی که هستند درجا می زنند، زندگیشان تغییرات کوچکی می کند، و آنها فقط کمی افسرده تر و خسته تر می شوند؛ با این حال از چیزی که ده سال پیش به آن باور داشته اند، دست برنمی دارند. حالا برای منِ بیست و چند ساله، که هر روز با هزار و یک عقیده راجع به فرهنگ و جامعه و مذهب و هزار چیز دیگر روبرو می شوم، شبیه یک کابوس است که آنها انگار خبر ندارند فکر و عقیده ای به جز آنچه آنها به آن باور دارند هم می تواند وجود داشته باشد. چیزی که من در مقابل یک فامیل جوان که همیشه مشغول ازدواج کردن و بچه دار شدن و بزرگ کردن بچه هایشان هستند می بینم، تکرار شدن بی رحمانه ی تاریخ است. پسرخاله ی هفت ساله ای که عقاید پدرش را تکرار می کند. دخترخاله ی شانزده ساله ای که کپی برابر اصل مادرش شده. و مناسباتی که شکلش تغییر نمی کند، فقط مهره ها هستند که عوض می شوند.

می شود اینطور گفت که دیگر، هیچ ربطی به هم نداریم. نه فکرهایمان، نه ارزشهایمان، نه سبک زندگیمان، نه علاقمندیهایمان. خیال من که تقریبا از یک چیز راحت شده، اینکه هر چه من دوست داشته باشم را آنها دوست ندارند، (هرچه که باشد. از شیوه ای برای زیستن گرفته، تا فلان غذا و بهمان موسیقی و فلان ادبیات و بهمان اشعار حتی) و هر چه آنها می پسندند برای من خوشایند نیست. هر آنچه این وسط هست گاهی تعریف و تمجیدهای بی اساس است و معمولا سکوت. بالاخره باید یکجوری امکان تداوم رابطه مان برقرار بماند. نه اینکه بر سر فلان چیز با هم اختلاف نظر داشته باشیم و سر بهمان چیز؛ این اختلاف نظرها آنقدر زیاد و عمیق شده که دیگر نیازی به وارد جزئیاتش شدن هم نیست، شما به وضوح می بینید «دنیا»هایی را که با هم فرق می کند.

آنچه این وسط رنج آور است، حقیقتا رنج آور است، این است که می بینید جایی که روزی محل سکنای آدمهای دوست داشتنی زندگیتان بود، حالا آزمایشگاهی انسانی شده برای از نزدیک دیدن مصادیق آنچه به شکلی تئوریک در دانشگاه آسیب شناسی اش کرده اید! وقتی شما از چرایی و چیستی بعضی رفتارها و گرایشات اعضای جامعه، بسته به اینکه در جامعه ای کوچک یا بزرگ، شهری یا غیرشهری، سنتی یا عقلانی شده، زندگی کنند، تا حدودی سر در می آورید؛ این ناراحت کننده می شود که نهایت هنری که از شما برمی آید «تفسیر» این وضعیت است، نه «تغییر»ش. آنهم صرفا برای خودتان؛ وگرنه هیچ آدمی ننشسته منتظر، تا شما رفتارش را برایش تفسیر کنید! فکرش را بکنید که در کنار اینها، آدم ایده آلیستی هم باشید و ساده دلانه به ساختن فرداهایی روشنتر و آینده ای امیدوارنه تر برای نسل بعد فکر کنید؛ آنهم در این بستری که حتی در کلان شهر خودتان هم، آدمهای دور و بر به رسیدن این فردا امیدوارتان نمی کنند، چه برسد به آن جامعه ی کوچکی که مرداب را به خاطرتان می آورد، که هیچ وقت به اقیانوسی که شما تصورش را می کنید نخواهد ریخت.

این سالها، از آنجا که برمی گردم، تمثالی از ناامیدی و تنهایی ام. بیشتر از هر وقت دیگری احساس تنهایی می کنم، چرا که از «دیگری»های مهم زندگی ام، که با آنها نشست و برخاست داریم و از نزدیک در جریان زندگی همدیگر هستیم - حتی از این فاصله ی دور، حتی اگر سالی دوبار همدیگر را ببینیم-، اگر اقوام مادری ام را حذف کنم، بی هیچ اغراقی اعضای خانواده ام می ماند و خودم. و احساس ناامیدی می کنم از اینکه می بینم انگار واقعا کسی را ندارم که دستم را بگیرد و از چیزی که در آن هستم «بالاتر» بکشدم. به شکل غمباری آنجا من هیچکس را بالا نمی بینم؛ و دیگر اینکه این ثبات برایم ناخودآگاه تداعی گر این مسئله است که شاید منم که به اشتباه به دنبال تغییرم، و شاید که همین ثبات برای آنها وضعیتی مطلوب و «درست» باشد.

فکر نمی کنم که هیچ وقت دلم خواسته باشد که به گذشته برگردم. حتی به همان حیاط گلی خانه ی مادربرگم که عصرها کفش را آب می پاشیدیم و بوی خاک نم خورده بلند می شد. حتی به مزه ی کاهو سکنجبین و هندوانه های خنکی که از سرداب می آوردیم. ولی اگر یک راه گریزی بود از «امروز» و چیزی که حالا گرفتارش شده ام، شاید ترجیح می دادم که امتحانش کنم و به یک مکان یا زمانی بروم که درماندگی این روزها را نداشته باشد. به یک روزی که امروز نباشد.

۱۳۹۱ اسفند ۲۱, دوشنبه

یه روز یکی حرف نمی زنه، نمی میره *



ساعت از دوازده شب گذشته. اما چراغهای پذیرایی و آشپزخانه و اتاق روشن اند؛ همانطور که تلویزیون. هنوز دیروقت نشده انگار. نشسته ام وسط اتاقی به هم ریخته. کتابخانه ی خالی شده از کتابها و میز کنارش که پشت آن نشسته ام یک متری از دیوار فاصله گرفته و منتظر مرتب شدن اند. حالم خوش نیست. نشسته ام باز به معین گوش دادن. و میان آهنگها، صدای لیز خوردن ماشینها هم در خیابان خیس شنیده می شوند. همه ی شرایط مهیاست برای یک شب غم انگیز و رخوتناک.

احساس هوشیار شده ای را دارم که فهمیده در مستی اش چیزهایی گفته که نمی باید. چیزهایی گفته که می دانسته نباید بگوید؛ بخواهم حتی یک نتیجه ای بگیرم از سال نود و یکی که گذراندم، سرجمع، پر از حرفهایی بود که بهتر بود نزنم؛ بهتر بود به روی خودم نیاورم. این یکی دو هفته ی آخر هم که انگار بی آنکه خودم بدانم دو هفته ی "شور در آوردن" بوده. فکر کنم باید به کلکسیون احساس های ناخوشایند و بد، این حس را هم اضافه کرد. مثلا نوشت: پشیمان و ناراحت، مثل کسی که همه ی انرژی اش را گذاشته برای زدن حرفهایی که نباید. کارهایی که نشاید.

بعضی حرفها هستند که دیگری را آزار می دهند؛ آدم اگر بفهمد، می تواند برود سراغ دیگری بگوید "اوه! تو از حرف من این برداشت را کردی؟ چه سوءتفاهمی! چه فاجعه ای! اصلا اگر من چنین منظوری می داشتم که فلان روز، بهمان کار را نمی کردم! تو اصلا می دانی که من چقدر قبولت دارم؟ اگر می دانستی که این فکر را نمی کردی راجع به آن حرف من!". خلاصه چه شما آن منظور را داشته باشید، چه نه، می شود یک جوری "درستش کرد". احتمالش هست که بشود. ولی وقتی شما حرفی زده باشید که با آن گند زده باشید به کل هیکل خودتان؛ دیگر این حرفها را نمی شود کاریش کرد. هیچ جوری نمی شود.

آن دوست عجیب و غریب فیس بوکی ام را یادتان هست؟ البته می خواهم مثال بزنم فقط؛ وگرنه از آن ماجرا خیلی وقت است که گذشته. منِ احمق ساده دل، که جانم برود یک کلمه راجع به احوالات شخصی ام برای کسی حرف نمی زنم، بعد از آن جریانات، برای دوست مشترکی که پدر او را هم به نوعی درآورده بود، این اعصاب خوردی ام را تعریف کردم. اینکه رفته روی اعصاب من و بی خیال نمی شود و این داستانها. او هم همدردی می کرد که حالا اشکال ندارد و از تو کوچکتر است و تنهاست و تو هم خیلی حساس شده ای و این حرفها. در همین چند روزه ی درد دل کردنها، او این دختر را از نزدیک دید. و به گمانم افتاد آن اتفاقی که من پیش بینی اش نمی کردم. یک دفعه ورق برگشت و این دو، چنان دل و قلوه ای با هم رد و بدل می کردند که من از عشاقی که می شناختم هم ندیده بودم. همه ی اینها، می توانست یک اتفاق ساده باشد، اما با آن درد دل کردنهای احمقانه ی من، حالا شبیه یک دهن کجی به من بود انگار. اگر حرفهایم را برای خودم نگه می داشتم، حالا می توانستم از این پیوند عجیب، شگفت زده شوم فقط. ولی آن حرفها، مرا کرده بود سنگ روی یخ. احساس می کردم دختر حسودی به نظر رسیده ام که بدِ رقیبم را پیش عزیزی گفته ام و حالا آن رقیب، بازی را برده و من باخته ام. اینطور بگویم که به همه ی آن بدبختیهای قبلی، پشیمانی از "ابراز" ناراحتی هایم هم اضافه شده بود. تا جایی که ترجیح دادم گزینه ی "بلاک کردن" را انتخاب کنم، تا هر روز به یادم نیاید که از حرفهایی که زده ام باید پشیمان باشم.

وقتی حرفی زده اید که خودتان را نزد کسی خراب کرده، دیگر نمی توانید بیایید و از دل خودتان یک جوری در بیاورید. دیگر راه برگشتی نیست. زده اید آن گندی را که نباید.

یک جورهایی فکر می کنم یک سال گذشته ام تکرار همین اشتباه بوده، به شکلهای دیگری. رابطه هایی که خراب شده به خاطر حرفهایی که نباید می زدم و زده ام. موقعیتهایی را از دست داده ام، به خاطر حرفهایی که زده ام و خودم را آن چیزی که نیستم جلوه داده. دوستی هایی دارد به سمت دیگری می رود به خاطر حرفهایی که زده ام و بی آنکه حواسم باشد "هی" بر چیزی تاکید کرده. بر آن چیزی که قصدش را نداشته ام. بر آن چیزی که حرف من نبوده شاید.

برای این آخری اش - که البته باز هم در فیس بوک رخ داده - فکر می کنم که توقعم از دوستانم بیش از این بوده. انگار دلم می خواسته یکی آن وسط ها من را بکشد کنار و بگوید هی فلانی، آرام باش؛ ما دوستت هستیم، الان اینطوری نگو خب؛ من می دانم که منظورت فلان است ولی ببین شش بار نوشته ای فلان، هشت جا گفته ای بهمان. هرچند که لال هم شده ام در این چند روزه ی قبل اما احساس می کنم که انگار کافی نبوده. انگار آن گندی که نباید را به کل شخصیت خودم زده ام. حالا هم بهتر است لال شوم یک مدتی فعلا. 

حالا همه ی این بدبختیها به کنار؛ اینکه آشکارا احساس می کنم این چیزها برای هیچکس، هیچ اهمیتی ندارد، خیلی ظالمانه است. خیلی. انگار که در یک عکس دسته جمعی ای که از شما و دیگران روی جلد مجله ی پرتیراژی چاپ شده، شما به زشت ترین حالت ممکن در عکس افتاده باشید، اما بقیه از چهره های خوب خودشان راضی باشند و اهمیتی هم نداشته باشد که چرا چهره ی شما اینطور افتاده. بی تفاوتی دیگران درد بدیست. آدم شاید بمیرد اصلا از این درد؛ کسی چه می داند.

* از توئیتر سبید

۱۳۹۱ اسفند ۱۷, پنجشنبه

نه هست‌ها چونان که بایدند، نه بایدها



شاید اولینش را یادم نباشد، ولی شاید دورترینش از زمان فعلی "و" بود که از نوشته هایش در وبلاگش لذت برده بودم. آن قدیمها، آن خیلی قدیمها که به ذهن خودم هم خطور نمی کرد می توانم وبلاگی برای خودم بسازم و خودم هم به جمعیت وبلاگ نویسان اضافه شوم، با آن اینترنت دیال آپ ذغالی، تمام صفحات نوشته هایش را در پوشه ام ذخیره کرده بودم و سر فرصت همه شان را خواندم. فکر می کردم "و" چون آنقدر خوب می نویسد، حتما آدم خوب و خوش فکری هم هست. هنوز به جایی نرسیده بودم که "دیدن آدمها از نزدیک" را، یکی از راههای شناختشان بدانم. پس هیچ لزومی به از نزدیک دیدنش نبود. اما همان چت گاه و گدار هم کم کم به من نشان داد، که اشتباه کرده ام.

شاید بعدترش، با فاصله ی چند سال البته "ن" بود؛ همان وقتی که وبلاگش را پیدا کرده بودم آنقدر از خوبی نوشته هایش ذوق کردم، که فکر کنم اگر نوشته های اینجا را هم زیر و رو کنم، جایی از او تمجید کرده ام و لینکی از وبلاگ و فلان نوشته اش گذاشته ام. آنقدر هیجان زده ی "خوب" بودنش شده بودم که آی دی یاهومسنجری که کنار وبلاگش گذاشته بود را به لیست دوستان مسنجرم اضافه کرده بودم و هر وقت روی خط می دیدمش از نوشته های خوبش تعریف می کردم. آخر هم همین تعریفها باب آشنایی بیشتری را باز کرد و او متوجه شد نویسنده ی فلان وبلاگم و اسم و رسمم چیست. یک روز هم مسیجی از او در فیس بوک برایم آمد که پرسیده بود "فلان وبلاگ؟". ولی بعد از در لیست دوستان همدیگر رفتن و از نوشته ها و طرز برخورد و افکار همدیگر آشنا شدن؛ فهمیدم که این بار هم اشتباه کرده ام. و او آن کسی که من تصورش را می کردم نیست.

شاید نفر بعدی اش کسی بود که قبل از خواندن وبلاگش پیشنهاد دیدار حضوری داد؛ برای تصمیم گرفتن از پذیرفتن یا نپذیرفتن این دعوت، به وبلاگش سر زدم؛ و بعد از خواندن نوشته هایش، فکر کردم کسی که از فلان چیز نوشته، یا بهمان چیز را اینطور تحلیل کرده نمی تواند آدم خوبی نباشد. اشتباه می کردم.

این روال همچنان ادامه داشته (و می دانم که دارد)، اما این آخرینش هم نویسنده ی وبلاگ دیگری بود که باز هم هیجان زده ی نوشته های خوبش شده بودم. و با کامنت گذاشتن و جاهای دیگری از فضای مجازی همدیگر را اد کردن، بالاخره یک روز در فاصله ی یک متری هم نشسته بودیم و چای می نوشیدیم. بعدها احساس کردم چقدر باور نکردنیست که کسی در نوشته هایش اینهمه خوب باشد، و در دنیای واقعی فرقی با آن دیگران دوست نداشتنی نداشته باشد.

البته شاید یک خواننده ی گیج اینها را به حساب مقوله ی "اعتماد" بگذارد و جنسیت من را وارد بازی کند و دست آخر برسد به اینجا که "بازی خورده ام". که خب اینها همه از گیجی و چیزهای بی ربط را به هم وصل کردن است. وگرنه خود من هم، همینطوری و کاملا اتفاقی به این نتیجه رسیدم که ممکن است کسی به چنین نتیجه ی عجیبی برسد.

شاید اشکال از اینجاست که نوشته ها، در واقع هیچ چیزی از واقعیت آدمها نشان نمی دهند. شاید یک بازیگر کمدی، با بازی اش، این شناخت را از خودش به وجود بیاورد که یک مرد قد کوتاه، با چشمهای کمی ریز، حالتهای بدنی فلان، با خنده های این شکلی، یا عصبانیت های آن شکلیست، که حتما آدم شوخ طبعی هم بوده که کمدین شده. شاید بخشی از این شناخت نادرست باشد، اما بخشی از آن کاملا درست است. اما یک نویسنده با نوشته هایش چه چیزی را می تواند نشان دهد؟ یک نویسنده راه تخیل را برای خواننده تقریبا به طور کاملی باز می گذارد. کسی که فلان مطلب را نوشته، "هر کسی"، و دقیقا "هر کسی" می تواند باشد. حالتهای محدود و ناچیزیست که می توان برای نویسنده محال تصور کرد، وگرنه کسی که فلان مطلب را نوشته می تواند هم ایکس طور باشد، هم ایگرگ طور، هم زد طور و هم ان حالت دیگر. و ما هم آن تصور و تخیل مطلوب خودمان را تا جایی که با نوشته هایش تناقض پیدا نکند، نسبت به او پیدا می کنیم و حفظ می کنیم. شاید حتی اگر نوشته ی غیر منتظره ای هم از او دیدیم تصور کنیم که یک اتفاق بوده و هر کسی ممکن است گاهی حرفی بزند یا چیزی بنویسد که خلاف باورهای قلبی خودش باشد. شاید ما در نوشته ها می خواهیم آن چیزهایی را تصور یا باور کنیم که نوشته ها نشانش نمی دهند، اما نقضش هم نمی کنند.

از آنجایی که هر چیزی در این دنیا ممکن است؛ شاید نوشته های خود من هم برای کسی خوب به حساب بیاید. اما حتی از آن نوشته هایی که در آن فکر و عقیده ای را دنبال می کنم و نقد و تحلیل است هم، چیز زیادی از خودم آشکار نمی شود؛ چه برسد به نوشته های اینجا که گاه نوشتهای شخصی و دلنوشته است، و فکر و عقیده ی خاصی را هم نشان نمی دهد.

اگر به انتخاب و ترجیح خودم باشد، دلم می خواهد کسی از صدای خندیدنم، از شوخی کردنهام، از حس دوستی و نزدیکی و حمایتی که در رفتارم هست وقتی با کسی روبرو می شوم، از اینکه گاهی سعی می کنم دست روی شانه ی دیگری بگذارم و با او حرف بزنم، از اینکه چهار بار اسمش را ادا می کنم وسط یک جمله ی ساده؛ از واکنش عجیبم موقع ناراحت شدنم که معمولا با لبخند زدن یا خنده همراه است، از به روی خود نیاوردن دانشی که ندارم، یا حتی از کندی و آرامش گاهی اعصاب خورد کنی که در رفتارم دارم، به سمتم بیاید و برایش دیده شوم. دلم می خواهد که حتی بعدها هم که فهمید دستی هم در نوشتن دارم، چیزهایی از من دیده باشد و ارزشهای دیگری برایش داشته باشم که چنین مهارتی را تقریبا به چیزی حساب نکند.

اما آدمهایی که از این طرفی می آیند، سرخورده می شوند. سرخورده و ضدحال خورده شاید. تا به امروز تقریبا همه شان، حتی آنهایی که این واقعیت را سابق بر این به آنها گفته ام و بعد از دیدنم هم به انکارش پرداخته اند که "نه اینطور نیست و از نزدیک دیدنت خیلی هم خوب بوده و اینها"، بعد از مدتی که این دیدار نشست کرده در ذهنشان، خودشان کم کم کنار کشیده اند و پیدا بوده که از چیزی که دیده اند، چندان هم خرسند و خوشحال نبوده اند. آنها اول نوشته هایم را خوانده اند و بعد به دیدن نویسنده ی آن نوشته ها آمده اند. و حالشان هم البته گرفته شده و دست از پا دراز تر پی کار خودشان رفته اند. آنها منتظر چیزی بوده اند، که من نداشته ام، که از چیزی که من هستم دور بوده.

هیچ بقالی البته نمی گوید که ماستش ترش است؛ من هم نمی خواهم بگویم که هیچ "خوب" نیستم. همانطور که آن وبلاگ نویسهایی که از نوشته هایشان خوشم می آمد را هم، اگر در فضای دیگری می دیدم و در موقعیتی به جز موقعیت یک نویسنده، احتمالا خیلی بهتر از آنچیزی که سرخورده ام کرد، برایم جلوه می کردند. می خواهم بگویم که این مسیر، مسیر نادرستیست. مسیریست که هم مخاطب را سرخورده می کند، و هم خود نویسنده را آزرده. و همه ی اینها هیچ خوب نیست؛ چه این طرفی اش، چه آن طرفی اش. هم منِ مخاطب را ناامید می کند که ببین آن نویسنده ای که اینهمه از اخلاق و درستی و خوبی و باحالی می نوشت، خودش چطور از آب درآمد. با این حساب وای به حال بقیه. هم منِ نویسنده را غمگین می کند که یعنی انقدر خالی و پوچ جلوه کردم که طرف رفت و پشت سرش را هم نگاه نکرد...؟

اصلا می دانید چیست؛ از آن طرفی آشنا شدن این مزیت (مزیت؟ بله خب، چرا که نه!) را دارد که شما اول چشمهای طرف را می بینید، نگاهش را، دستهایش را، مدل راه رفتن و نشستن اش را، شلختگی یا نظم و آراستگی لباس پوشیدنش را. شکیبایی یا عجول بودن و میان حرف پریدنش را. و همه ی آن چیزهایی را که "همینیست که هست" را. بعد با فکر و اندیشه و گرایش فکری اش به این و تعلق خاطرش به آن آشنا می شوید. نه اینکه این دسته ی دوم را می توان تغییر داد یا کار درستیست تغییر دادنش؛ اما حداقل وقتی سراغ این دسته ی دوم می روید که آن دسته ی اول را پسندیده باشید. برای این دومی ها می شود کسی را بازخواست کرد، یا می شود آن ویژگی ها را به حساب آنچه که "دست خودش" است و می تواند تغییرش دهد گذاشت. اما از آن طرفی رفتن واقعا نادرست و حتی خطرناک است. اینطور بگویم که حتی به انسانیت هر دویتان هم لطمه می خورد؛ از ما گفتن.

۱۳۹۱ بهمن ۱۱, چهارشنبه

که کیمیای سعادت رفیق بود؛ رفیق


چند وقت پیش نوشته ای می خواندم که در آن حرف از یک حلقه ی دوستی سه نفره و افت و خیزهایش و در نهایت از هم پاشیده شدنش بود. حرف از اختلافات فکرها و عقاید و احساسها بود و اینکه آن دو نفر دیگر هر کدام راه جدایی برای زندگیشان در نظر گرفته بودند. نویسنده آنجایی که می خواست بگوید که چه روزی فهمیده که دیگر دوستانش را از دست داده، گفته بود که یک روز که دیدم دیگر کسی را ندارم تا برایش اتفاقاتی که برایم افتاده را تعریف کنم، فهمیدم که "دوست"هایم را دیگر از دست داده ام.

همان موقع به این فکر افتادم که آخرین باری که کسی را داشته ام تا برایش از اتفاقات کوچک و بزرگی که برایم می افتد بگویم، از احساسهایم، از نظرم راجع به فلان چیز و بهمان چیز بی اهمیت؛ کی بوده، دیدم که به خاطر ندارم. شاید الهام بوده آخرین نفر؛ کسی که پشت تلفن ساعتها با هم حرف می زدیم؛ گاهی من می رفتم خانه شان، گاهی او می آمد. با هم بیرون می رفتیم؛ و در کل انگار خیلی حرفها داشتیم که به هم بزنیم. از همه ی اینها حداقل شش سالی می گذرد؛ دقیقتر بگویم هفت سال. الناز رفت و گروه دوستان خودش را پیدا کرد. من هم رفتم و این هفت سال گذشته را کماکان دنبال دوست گشتم. و البته هیچ وقت هم پیدا نکردم. من، آدمِ دوست شدن با دخترها نبودم. نیستم. الهام/الناز هم شاید یک استثنا بود. برایش خوشحالم - این را بی هیچ اغراقی و از صمیم دلم می گویم - برایش خوشحالم که آن دوست همیشگی من نماند. که رفت. که راه خودش را پیدا کرد. که جسارت این را داشت که پیش دانشگاهی را غیر حضوری بردارد، چون نمی خواست کنکور علوم انسانی بدهد. که سال بعدش همان ادبیات انگلیسی ای که دوست داشت را خواند، و فکر نکرد که ترجمه "بازار کارش" بهتر است. که سال آخرش همزمان با ترم آخر دانشگاهش فوق فلسفه را هم شرکت کرد و آن منابع عجیب و غریب فلسفه را خواند و با رتبه ی زیر صد قبول شد. که حتی در کنار همکلاسی هایش که بی علاقه به رشته شان تا اینجا آمده اند، باز هم می گوید که فکر می کند که دوست داشته چهار سال کارشناسی فلسفه را هم بخواند.

داشتم از چیز دیگری می گفتم. منحرف شدن بحث از بی دوست ماندن، به فلان دوست قدیمی هم، انحراف شیرینیست البته؛ خلاصه که "هر کجا هست خدایا به سلامت دارش". اما کسی را نداشتن برای تعریف کردن از چیزهای بیخود و خرده ریز زندگی هم، درد بدیست. هر آدمی باید یک دوستی برای خودش داشته باشد برای چنین مواقعی. برای مواقعی که چیز بی خودی گیر کرده اینجای گلویش و می خواهد به کسی بگوید. شاید آدمها سنشان از جایی که می گذرد، انقدر غرق خانواده و فرزند و همکار و همسایه و این و آن شده اند که هرکدامشان طوری می توانند برایشان جای آن دوست را پر کنند و نیازی به یک دوست مشخصی نیست، کما اینکه شاید دیگر از یک جایی به بعد آدم اصلا حرفی هم برای گفتن ندارد. یعنی فکر نمی کند که حرفش/نظرش مثلا اهمیتی هم ممکن است داشته باشد. من هنوز به چنین جایی نرسیده ام خب؛ یعنی شناسنامه ام که اینطور می گوید.

*

امروز خانه ی دوستی بودم، بودیم. امیدوارم فکر نکنید که پس یک ساعت دارم از کدام بی دوستی می گویم؛ دوست داریم تا دوست. تلفن خانه زنگ زد و یک شماره ای را خواند (یعنی شماره به نام ذخیره نشده بود). دوستم گوشی را که برداشت شدیدا خوشحال و ذوق زده انگار که با دوستی قدیمی و عزیزتر از جان حرف می زند، سلام و احوالپرسی به شدت گرمی کرد. بعد هم کمی تعارف و خبر دادن و خبر گرفتن و" آره خواهرت هم الان زنگ زد و گفت بازارم، چیزی نمی خوای برات بخرم" و "اِ وا مگه روزه ای؟ آدم مسافر که روزه نمی گیره ... بله دیگه شماها می تونید ... ما که شوهرمون فلانه که نمی تونیم؛ مثل بعضیا نیستیم که هرکاری دلمون خواست بکنیم" و از این حرفهایی که همه شان هم با یک صدای پر از شور و هیجانی بیان می شدند. شوخی، صمیمیت، شیطنت، تبادل نظر. کاملا مطمئن بودم که دارد با دوستش حرف می زند. یکدفعه گفت "مامان راستی...". هیچی دیگر؛ از یک ظهر تا الان که نزدیک ده شب باشد، هنگم کلا. دارم به این فکر می کنم که واقعا زندگی کردن برای آدمی که با مادرش اینطور همدلانه و صمیمانه حرف می زند، چقدر می تواند شیرین باشد. اتفاقی که برای بعضی دیگر هرگز، هرگز، هرگز نیفتاده. و نمی افتد. هر روانشناسی هم که خواست خلاف این را به شما بقبولاند؛ مفت می گوید. من مطمئنم. 

۱۳۹۱ بهمن ۸, یکشنبه

ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی


پریشبها میان اخبار بی بی سی، برای تحلیل فلان خبر، از یک "کارشناس و تحلیلگر مسائل فلان" دعوت کرده بودند تا راجع به ناآرامی ها و آشوبها و مسائل سیاسی در فلان منطقه، دقایقی صحبت کند. وسط گفتن از دلایل ناامنی و سلاح های فراوانی که قذافی خریده و به آشوبها و ناامنی و جنگهای داخلی منطقه کمک کرده؛ مجری از "جنگ" یا شاید احتمالش چیزی پرسید. آقای کارشناس پاسخ داد: "ببینید، جنگ مثل عشق می مونه...". من، در حالی که تقریبا هنگ کرده بودم، میان شام خوردن از خواهرم پرسیدم "مثل چی می مونه؟"؛ و خواهرم هم تقریبا همزمان از من پرسید "مثل چی؟"! هر دو  فکر کردیم شاید اشتباه شنیده ایم.

آقای تحلیلگر حرفش را داشت اینطور ادامه می داد که "جنگ، مثل عشق می مونه؛ شما بدون برنامه و همینطوری نمی تونید پیش برید. باید برنامه ی مشخصی داشته باشید و بدونید که چطور می خواید جلو برید؛ و فکر همه جا رو کرده باشید...". حواسم از بقیه ی حرفهایش پرت شد به همین چند جمله. به همین چند ثانیه از چند دقیقه ای که صحبت کرد. آقای تحلیلگر، نه فقط با گفتن از "عشق" درست وسط جنگ و ناامنی و آشوب و کشتار، نشان داد که انگار از یک عوالم دیگری آمده؛ بلکه از توصیفش از عشق هم پیدا بود که انگار با نسل من و آنچه ما دور و برمان از آنچیزی که از عشق باقی مانده می بینیم، فرسنگها فاصله دارد. یک فاصله ی خوبِ دوست داشتنی ای. انگار خبر نداشت که این دور و بر، عشق اصلا برنامه نمی خواهد؛ آدمها همینطوری، الابختکی، می روند جلو، یا حتی نمی روند جلو، همینطوری دورادور، از فلانی هم "بدشان نمی آید"؛ همانطور که همزمان "بهمانی هم بد نیست" به نظرشان. بعد همه را می گذارند/می گذاریم در آب نمک. حالا عجله ای که نیست، هستیم دور هم. برنامه ی خاصی هم لازم نیست حتی. فقط هر از گاهی یک اشاره ای، یک حرف دوپهلویی، یک اقدام لطیفی چیزی، که پس فردا بتوانیم استناد کنیم به آن که من مدتهاست دارم برایت می میرم (!)، ولی توی بی تفاوتِ سنگدل (!) اصلا حواست نبوده. اینها البته برای وقتیست که دیدیم دارد دیر می شود و سوژه عنقریب است که بپرد؛ که البته معمولا کار به اینجاها نمی رسد چون همان میانه ی راه تصمیمان عوض شده و کس دیگری را دیده ایم. که خب البته آن حرف دوپهلو و آن اقدام محبتناکمان را هم جوری تنظیم کرده بودیم، که معنای "خاصـ"ـی ندهد. پس جای هیچ نگرانی ای نیست در کل. خلاصه که اگر چیزی هم در روابطمان باشد که بشود مثلا در مقوله ی عشق "چپاند"ش در واقع (که این مقوله همینطور بی مصداق و کاملا انتزاعی باقی نماند)، همین رفتارهای هر از گاهی ایست که بر این منوال پیش می رود.

باید رفت دست آن آقای تحلیلگر مسائل سیاسی را به گرمی فشرد، بعد هم به نرمی زد روی شانه اش و گفت که "دم شما هم گرم؛ مگر اینکه یک نفر وسط تحلیل اخبار سیاسی از عشق حرف بزند، وگرنه که جای دیگری خبری از آن نیست...".

این سه پاراگراف را پریشب جای دیگری نوشته بودم. هی منتظر بودم پایینش یک نفر، محض رضای خدا، بنویسد که "چه بدبین!"؛ بنویسد که اینطور ها هم نیست که من نوشته ام. بگوید که عشق همیشه هست و همیشه هم خواهد بود. یک کسی پیدا شود که حمله کند به نوشته و نویسنده و اصلا بزند زیر همه ی کاسه کوزه هایم با این نوشته های نادرست و سیاه نمایانه و کذب محض طورم مثلا. اما هیچ کس این کار را نکرد. هیچکس حتی یواشکی هم مسیج نداد که چه تلخ؛ که اینطور نگو؛ که همیشه هم اینطور نیست. در عوض نوشته شانصد تا لایک هم خورد، حتی از جانب کسانی که نه از دوستانم بودند و نه حتی از دنبال کننده هایم (هنوز مانده ام که اصلا نوشته را چطور دیده بودند). و پایینش هم در کامنتها، تاکیدی بر تایید نوشته هم بود حتی.

چیزی ندارم در این پاراگراف دوم بنویسم. فقط می شود این را گفت که دنیای غم انگیز نادرستی داریم. ما بدون عشق، اصلا چه می کنیم در این زندگی...؟