۱۳۹۱ بهمن ۱۱, چهارشنبه

که کیمیای سعادت رفیق بود؛ رفیق


چند وقت پیش نوشته ای می خواندم که در آن حرف از یک حلقه ی دوستی سه نفره و افت و خیزهایش و در نهایت از هم پاشیده شدنش بود. حرف از اختلافات فکرها و عقاید و احساسها بود و اینکه آن دو نفر دیگر هر کدام راه جدایی برای زندگیشان در نظر گرفته بودند. نویسنده آنجایی که می خواست بگوید که چه روزی فهمیده که دیگر دوستانش را از دست داده، گفته بود که یک روز که دیدم دیگر کسی را ندارم تا برایش اتفاقاتی که برایم افتاده را تعریف کنم، فهمیدم که "دوست"هایم را دیگر از دست داده ام.

همان موقع به این فکر افتادم که آخرین باری که کسی را داشته ام تا برایش از اتفاقات کوچک و بزرگی که برایم می افتد بگویم، از احساسهایم، از نظرم راجع به فلان چیز و بهمان چیز بی اهمیت؛ کی بوده، دیدم که به خاطر ندارم. شاید الهام بوده آخرین نفر؛ کسی که پشت تلفن ساعتها با هم حرف می زدیم؛ گاهی من می رفتم خانه شان، گاهی او می آمد. با هم بیرون می رفتیم؛ و در کل انگار خیلی حرفها داشتیم که به هم بزنیم. از همه ی اینها حداقل شش سالی می گذرد؛ دقیقتر بگویم هفت سال. الناز رفت و گروه دوستان خودش را پیدا کرد. من هم رفتم و این هفت سال گذشته را کماکان دنبال دوست گشتم. و البته هیچ وقت هم پیدا نکردم. من، آدمِ دوست شدن با دخترها نبودم. نیستم. الهام/الناز هم شاید یک استثنا بود. برایش خوشحالم - این را بی هیچ اغراقی و از صمیم دلم می گویم - برایش خوشحالم که آن دوست همیشگی من نماند. که رفت. که راه خودش را پیدا کرد. که جسارت این را داشت که پیش دانشگاهی را غیر حضوری بردارد، چون نمی خواست کنکور علوم انسانی بدهد. که سال بعدش همان ادبیات انگلیسی ای که دوست داشت را خواند، و فکر نکرد که ترجمه "بازار کارش" بهتر است. که سال آخرش همزمان با ترم آخر دانشگاهش فوق فلسفه را هم شرکت کرد و آن منابع عجیب و غریب فلسفه را خواند و با رتبه ی زیر صد قبول شد. که حتی در کنار همکلاسی هایش که بی علاقه به رشته شان تا اینجا آمده اند، باز هم می گوید که فکر می کند که دوست داشته چهار سال کارشناسی فلسفه را هم بخواند.

داشتم از چیز دیگری می گفتم. منحرف شدن بحث از بی دوست ماندن، به فلان دوست قدیمی هم، انحراف شیرینیست البته؛ خلاصه که "هر کجا هست خدایا به سلامت دارش". اما کسی را نداشتن برای تعریف کردن از چیزهای بیخود و خرده ریز زندگی هم، درد بدیست. هر آدمی باید یک دوستی برای خودش داشته باشد برای چنین مواقعی. برای مواقعی که چیز بی خودی گیر کرده اینجای گلویش و می خواهد به کسی بگوید. شاید آدمها سنشان از جایی که می گذرد، انقدر غرق خانواده و فرزند و همکار و همسایه و این و آن شده اند که هرکدامشان طوری می توانند برایشان جای آن دوست را پر کنند و نیازی به یک دوست مشخصی نیست، کما اینکه شاید دیگر از یک جایی به بعد آدم اصلا حرفی هم برای گفتن ندارد. یعنی فکر نمی کند که حرفش/نظرش مثلا اهمیتی هم ممکن است داشته باشد. من هنوز به چنین جایی نرسیده ام خب؛ یعنی شناسنامه ام که اینطور می گوید.

*

امروز خانه ی دوستی بودم، بودیم. امیدوارم فکر نکنید که پس یک ساعت دارم از کدام بی دوستی می گویم؛ دوست داریم تا دوست. تلفن خانه زنگ زد و یک شماره ای را خواند (یعنی شماره به نام ذخیره نشده بود). دوستم گوشی را که برداشت شدیدا خوشحال و ذوق زده انگار که با دوستی قدیمی و عزیزتر از جان حرف می زند، سلام و احوالپرسی به شدت گرمی کرد. بعد هم کمی تعارف و خبر دادن و خبر گرفتن و" آره خواهرت هم الان زنگ زد و گفت بازارم، چیزی نمی خوای برات بخرم" و "اِ وا مگه روزه ای؟ آدم مسافر که روزه نمی گیره ... بله دیگه شماها می تونید ... ما که شوهرمون فلانه که نمی تونیم؛ مثل بعضیا نیستیم که هرکاری دلمون خواست بکنیم" و از این حرفهایی که همه شان هم با یک صدای پر از شور و هیجانی بیان می شدند. شوخی، صمیمیت، شیطنت، تبادل نظر. کاملا مطمئن بودم که دارد با دوستش حرف می زند. یکدفعه گفت "مامان راستی...". هیچی دیگر؛ از یک ظهر تا الان که نزدیک ده شب باشد، هنگم کلا. دارم به این فکر می کنم که واقعا زندگی کردن برای آدمی که با مادرش اینطور همدلانه و صمیمانه حرف می زند، چقدر می تواند شیرین باشد. اتفاقی که برای بعضی دیگر هرگز، هرگز، هرگز نیفتاده. و نمی افتد. هر روانشناسی هم که خواست خلاف این را به شما بقبولاند؛ مفت می گوید. من مطمئنم. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر