۱۳۹۱ آبان ۶, شنبه

در باب اندوه عشقناکم


یک بعد از ظهر پاییزیست. با هوای ابری/بارانی و صدای عبور ماشینها از خیابان خیس. با یک اتاق پر از جزوه و کتاب و کاغذهایی که این طرف و آن طرف پخشند و بی نظمی خود اتاق دیگر به چشم نمی آید. پشت این میزی که رادیاتور کنارش تازه روشن شده و حرارت است که از هر طرفش بالا می زند و کلافه می کند آدم را، نشسته ام به شرح حال نویسی. آن هم وقتی که خودم هم از حال خودم بی خبرم. دلم می خواهد این نوشته همین طور بلند و بلندتر شود بی خود و بی جهت، که خواننده، همانطور که خودم نوشته های بلند ریدر را با ترس و لرز باز می کنم و اگر بلند بود روی یک وبلاگ دیگر کلیک می کنم، با خودش بگوید "اوووه؛ چی می نویسن اینا انقدر طولانی..."، و نخواند. و خودم بمانم و حوضم و این جمله ها

خب البته نمی خواستم که نوشته اینطور شروع شود، چون نشان می دهد که انگار من به طرز رقت انگیزی دارم برای "دیگران" می نویسم در واقع؛ خب واقعیت این است که هیچ واقعیتی وجود ندارد، و فعلا تنها چیزی که برای من مهم نیست خوانده شدن اینهاست. فقط می خواهم که خیلی هم افتضاح نوشته نشود که آبروی نویسندگی خودم را ببرم؛ و دو سال دیگر که خواندمش، فکر کنم که "حیف؛ همچین بد هم نمی نویسم ها".


گمان می کنم یکی از چیزهایی که برایش یک عالمه جمله دارم که می توانم بریزمشان اینجا و مرتبشان کنم، موضوعیست که یکی دو هفته ی پیش بالاخره یک تکانی به خودم دادم و جایی نوشتمش. عنوانش را گذاشته بودم "شوخی هایی در باب عشق"؛ حالا اینکه چرا "شوخی"، شاید چون فکر کرده بودم که عشق، مثلا مسئله ی جدی ایست برای دیگران و نباید ساختارش را زیر سوال برد! که این البته از ساده دلی ام ناشی می شد. و هنوز مسئله را ننوشته انواع و اقسام کامنتها در باب "مثلث عشقی" و تنوع طلبی و تکثر محبوب و اینها بود که پایین مطلب روانه شد؛ با یک نفر دو ساعت (به عبارتی صد و بیست دقیقه) داشتم در باب یکتایی معشوق بحث می کردم و دست آخر هم با این نظرش که "چه اشکالی دارد هم الف را دوست داشته باشیم، هم ب و هم ج را"، تنهایش گذاشتم تا با احساس "ساختار شکن" بودنش خوش باشد


قبلا ها اگر کسی از من می پرسید که عشق را تجربه کرده ام یا نه، برای شفایش دعا می کردم. خیلی اگر پاپیچ می شد می گفتم ببین فرزندم من به این چیزها اعتقاد ندارم. عشق یک چیزیست شبیه "آل"؛ فکر می کنی زنان پنجاه سال پیش بعد از زایمانشان چرا "آل" می دیدند؟ چون به "آل" اعتقاد داشتند. فکر می کردند یک چیزی هست که اسمش "آل" است، و می آید بچه هایشان را می برد. پس می دیدندش. الان چرا "ال" ها دیگر نیستند. خب چون کسی به وجودشان باور ندارد. من هم به عشق اعتقادی ندارم، پس برایم رخ نداده و نمی دهد. حالا ممکن است کسی بوده که خیلی دوستش داشته ام، ولی خب آدم که نبایست خودش را خر کند؛ من "عاشق"ش نبودم.


الان که فکرش را می کنم می بینم این تصورم برای این بوده که فکر می کردم "عشق" خیلی چیز خاصیست؛ نمی خواهم کسی را ناامید کنم، ولی نیست خب. این "خیلی دوست داشتن" کسی، یک اپسیلون که از یک مقداری (که من دقیقا نمی دانم چه مقداریست البته) بالاتر رود، می شود عشق؛ به همین سادگی. حالا اینکه ما دوست داریم تحلیل های عجیب و غریب کنیم خب مشکل خودمان است. راستش را بخواهید به "باور داشتن" هم ربطی ندارد. مگر من و شما مثلا به تورم "باور" نداشته باشیم، بر قیمت اجناس تاثیری می گذارد؟ خیر. نمی گذارد. (بله در آبان ماه سال نود و یک هستیم؛ و اگر در پستهای وبلاگمان هم یادی نکنیم از قیمتهای پدر در آر بعد از تحریمها، پس کجا یاد کنیم؟)


از عشق می گفتم. یعنی می خواستم که از ساختار عشق بگویم و بعد زیر سوال ببرمش و از یک ساخت جدید بگویم که روزی استادمان از آن گفته بود و تازگیها که به آن فکر می کنم می بینم احتمالا خیلی سودمندتر از آن ساختار قبلیست و عرض کنم که چرا. که هنوز این کار را نکرده ام. ولی در چند خط بعد این کار را خواهم کرد. آن عشقی که همیشه برای ما وصفش کرده اند عشقی بوده که بین دو نفر در جریان است. عاشق به معشوق ابراز عشق می کند، و یا معشوق هم روی خوش نشان می دهد و عشق عاشق را پاسخ می دهد، که خب در این حالت این دو اگر شرایط جوی اجازه دهد و بدخواهی این میان پیدا نشود و کسی خنجر در پهلوی یکیشان فرو نکند و این یکی فکر نکند که آن یکی مرده و از این دست اتفاقات، ممکن است که با هم خوشبخت شوند. و یا اینکه معشوق روی خوشی نشان ندهد و به اصطلاح جفا کند (که در واقع این اسمش جفا نیست؛ ولی خب نمی شود تعصبات روی ساختارهای قدیم را کاریش کرد) که خب در این حالت عاشق فکر می کند که در عشق شکست خورده. برخی هم گفته اند که عشق افلاطونی همین است که عاشق اصلا هیچوقت به معشوق نرسد و همینطور هی عاشق باشد و عاشقی کند و اینها. ولی خب من فکر می کنم، یعنی طبق حرف آن استادمان، فکر می کنم که ما چرا حالتهای دیگر را در نظر نمی گیریم. مثلا حالتی که عشق یک جریان یک طرفه باشد که در نهایت دور می زند و یک حلقه را تشکیل می دهد. مثلا الف، ب را، ب، ج را، ج، دال را، و دال، الف را دوست داشته باشد. و ب اگر الف را دوست ندارد و اگر الف، دال را دوست ندارد خب نداشته باشد؛ به کجا برمی خورد...؟
البته این "عاشق دیگری بودن معشوق" گویا برای عده ی زیادی اصلا قابل هضم نیست. راستش را بخواهید، خود من هم خیلی فکرم را مشغولش نمی کنم و نمی خواهم فکر کنم که حالا مثلا، اگر کسی که دوستش داشتم کس دیگری را دوست می داشت، برایم قابل تحمل بود یا نه. که البته بین خودمان بماند؛ فکر می کنم که بود؛ فکر می کنم همانطور که من از بودن او با دیگران خبر داشتم و فکر می کردم که این مقوله ی بی ربطیست به من، شاید اگر می فهمیدم که یک "دیگری" ای هم هست که او دوستش دارد، شاید تاثیری در کل داستان نداشت. اما خاصیت این عشق یک طرفه ی دوار (این اسم را همین الان برایش انتخاب کردم) چیز دیگری است به نظرم. و احتمالا اصل مطلب این متن، تازه از اینجا شروع می شود. - که البته با توجه به اینکه الان دیگر، "یک بعد از ظهر پاییزی" نیست و از غروب هم گذشته و دو ساعتی هست که من دارم می نویسم، نمی دانم کسی هم هست که به اینجای متن رسیده باشد. اِنی وِی. -


می گفتم. این جریان یک طرفه ی عشق، هیچ خاصیتی که نداشته باشد، این خاصیت را دارد که معشوق را "مجبور" نمی کند با عاشق، خودش را به چالش بکشد. در یک بگیر و ببندی هی سعی کند که عاشق را دوست داشته باشد. هی برود، بیاید، دست آخر هم برگردد به عاشق بگوید "آش کشک خاله ای دیگه؛ چه بخوریم، چه نخوریم پامونه". هی سعی نمی کند ابراز عقیده کند و عاشق را آسیب شناسی کند به این خیال که شاید این عاشق کمی اصلاح شود و یک چیز آبرومندی شود که بشود دوستش داشت. خب واقعیت این است که شاید عاشق موجود غیرآبرومند و درب و داغانیست که نمی شود دوستش داشت؛ و معشوق به واقع دارد زور بیخود می زند اولا؛ و دوما اینکه با این کارهایش چهره ی خودش را نزد عاشق تخریب می کند. ممکن است این روند جنگ بی پایان و بی سبب، آنقدر ادامه پیدا کند که عاشق یکروزی از خودش بپرسد واقعا چه چیزش را دوست داشتی؟ و خودش بعد از چند دقیقه سکوت سرش را پایین بیاندازد و بگوید نمی دانم! و ببیند که همه ی آن خوبیها، در غبارهایی پشت این تلاشهای مضحک معشوقش گم شده. پشت آن تحقیرها؛ پشت آن تمسخرها؛ پشت آن طعنه ها و کنایه ها؛ پشت آن "شوخی" ها.


شاید، و البته فقط "شاید"، اگر معشوق به جای این "مثلا "روی خوش نشان دادن و اقبال (که البته در نهایت هم به خاطر شکست در آن جنگ بی فایده، کل رابطه را به زوال برد) فقط رابطه ی انسانی اش را با عاشق حفظ می کرد و به جای زخم زدن (در لباس لطف) حداقلِ احترام را این میان نگه می داشت؛ شاید عاشق هنوز می دانست که چرا او را دوست داشته، و چه بسا هنوز هم همانطور و همانقدر دوستش می داشت. و بعد از چند سال هر دو طرف سرشکسته با خودشان زمزمه نمی کردند که دیگر دیر شده... دیگر برای همه چیز دیر شده... معشوق به طمع تخمهای طلای بیشتر، شکم غاز را دریده، و دیگر همان روزی یک تخم طلا هم نصیبش نمی شود. عشق شاید دو طرفه اش لذتبخش تر باشد، اما اولا که تقریبا ممکن نیست که معشوق هم "اتفاقا" عاشق کسی شود که او را دوست دارد، و دوما هم اینکه... ممکن نیست خب. چطور ممکن باشد.


و البته واضح و مبرهن است که نویسنده ی این سطور اعتقاد راسخی دارد بر اینکه "دوست داشتن" خودش به تنهایی کافیست؛ عشق، اگر که به وجود بیاید و برای وجودش دلیلی باشد، خودش به تنهایی و بی آنکه مشروط بر چیز دیگری شود (از جمله دوست داشته شدن از جانب معشوق) می تواند لذتبخش باشد به تنهایی


خب فکر می کنم که جمله هایی که می خواستم بنویسم و این چند روز هی بهشان فکر می کردم را نوشتم. فکر کنم در ذهنم به رفتارهای نابخردانه ی "معشوق" بیش از اینها بال و پر می دادم و می خواستم که با جزئیات بیشتری بیانشان کنم که خب می بینم لزومی ندارد. همین ها هم کفایت می کند که خودم و خوانندگان احتمالی دیگر متوجه شوند که معشوق نهایت سعیش را بی آنکه بخواهد در گند زدن به یک رابطه کرده.


پایین این متن جا دارد که کسانی بیایند و به من متذکر شوند که شخص مورد نظر تو، نه نویسنده بود، نه تحلیلگر، نه هیچ کنشگر دیگری که تو بتوانی بدون برقراری ارتباط با او، پی به چیستی و چگونگی اش ببری. و اگر نمی توانستی که به واسطه ی رابطه پی ببری، خب نمی توانستی هم که دوستش داشته باشی، پس یک رابطه ای لازم بوده که تو بشناسی اش و دوستش داشته باشی. و اگر او فقط می خواست که حداقل احترامت را نگه دارد و اقبالی به تو نشان ندهد، عملا این امکان هم فراهم نمی شد که دوستش داشته باشی. آنها می توانند اینطور هم ادامه دهند، آدمهایی که بعد از او احیانا برای تو جالب بوده اند، دقیقا به همین دلیل به معشوقت بدل نشده اند و این دوست داشتنشان از یک "حد" بالاتر نرفته که روی خوش به تو نشان نمی دهند.


فکر کرده اید من این پاراگراف را به پاسخی که به آنها می دهم اختصاص خواهم داد؟ اشتباه کرده اید. من هیچ پاسخی برایشان ندارم. من متاسفانه هیچ پاسخی برایشان ندارم و اندوهم را از تلاش بی ثمر آن محبوب برای ادامه ی آن نبرد احمقانه که هر روز چهره ی نازنینش را در آن خرابتر می کرد، (آنقدری که من حالا از خودم خنده ام می گیرد که از کلمه ی لوسی مثل "نازنین" برای توصیفش استفاده کرده ام) برمیدارم با خودم و می روم به ادامه ی بدبختیهایم بپردازم. مخصوصا هم که ساعت از چهار و بیست دقیقه، تبدیل شده به هفت و پانزده دقیقه.