۱۳۹۲ خرداد ۲, پنجشنبه

واسه تو فرقی نداره دل من چه رنگیه


مرد، هرچند هفته، یا ماهی، دو سه ماهی یکبار، پیام می فرستد و از چیزی تشکر می کند. از فلان مطلبم. از اینکه دوستش هستم. از اینکه به فلان چیز افتخار می کند. گاهی این وسطها، بی پرده می گوید که دوستت دارم. گاهی می پرسد که چه می شد اگر نگاهی هم به او می انداختم. گاهی می پرسد که نظرم راجع به فلان مطلبش چیست، و اگر تعریف و تایید کنم، انگار که مجوز رسمی وزارت ارشاد را برای چاپش گرفته باشد با ناباوری ذوق زده و خوشحال می شود. گاهی حرف از ازدواج می زند، خودش بحثش را شروع می کند، خودش ادامه می دهد و دلایل رد کردن من را لیست می کند و در نهایت هم خودش مثل عاشقی شکست خورده می رود پی زندگیش. و این جریان هر از گاهی تکرار می شود. وقتهایی که شروع می کند به پیام فرستادن، پیام ها پشت سر هم می آیند و اصلا هم منتظر پاسخ یا واکنش من نیست. همه ی نقش من این وسط، هر از گاهی یک تشکر کردن و نیم جمله ای به رسم احترام گفتن است. خودش شروع می کند به ابراز علاقه، خودش دلایل توفیق نیافتنش را ردیف می کند، خودش هم از عشقی که به زبانش آورده شکست می خورد و می رود. گاهی روز بعدش هم پیامی می فرستد و از همه ی اینها عذرخواهی می کند.

مرد، هیچ کجای زندگی من نیست؛ تا به حال نشده که پنج دقیقه هم بخواهم به او فکر کنم. نه از حرفهایش سر در می آورم، نه همه ی اینها برایم اهمیتی دارد. و به گمانم این اولین باریست که به واسطه ی این نوشته، مجبور شده ام حضورش را به رسمیت بشناسم و در ذهنم به او فکر کنم. واقعیت این است که دوست داشته شدن من از جانب او، به خود من ارتباطی ندارد. انگار یه مسئله ی شخصیست برای او، که هر چند به نظر می رسد این میان اسمی هم از من هست، ولی واقعیت این است که من در آن نقشی ندارم. انگار که من، و دوست داشته شدن من، دو مقوله ی جدا و بی ربطند به همدیگر.



دوست داشتن؛ دوست داشته شدن؛ عشق ورزیدن؛ معشوق کسی بودن؛ رابطه ی عاطفی؛ رابطه ی دوستانه؛پیشنهاد دوستی؛ پیشنهاد ازدواج. کلاف سر در گمی شده انگار همه ی اینها در زمانه ی ما. برای هرکدامشان، هر کداممان، کلی شرح و تفسیر و توضیح داریم. بعضی وقتها هم که، انگار اصلا کلمه نیست برای وصف. مثل همان دیالوگ معروف که اولی از دومی می پرسد تو همجنسگرایی؟ پاسخ می دهد نه؛ می پرسد ازدواج کردی؟ می گوید نه؛ می پرسد دوست دختر داری؟ جواب می دهد چیزی بیشتر از دوست دختر. می پرسد پارتنر داری؟ جواب می دهد نه، کمتر از آن.


گاهی فکرش را که می کنم می بینم ما انگار در یک زمانه ی نابهنگامی وارد دنیا شده ایم. دچاریم به برزخی که خلاصی از آن شاید فقط به دست زمان ممکن است. برای داشتن آن عشق های افلاطونی، یا نه، حتی برای ازدواج هایی ساده و سنتی، دیگر دیر است؛ و برای داشتن عشقی انسانی و رابطه ای برابر و سالم، هنوز خیلی زود.


همه چیز یک جور عجیبی به هم پیچیده و در هر رابطه ای انگار، به اندازه ی یک سیاستمدار در روابط بین الملل، باید ملاحظه و دقت به خرج داد. حتی اگر پای عشق و علاقه هم وسط باشد، و مخصوصا اگر پای عشق و علاقه وسط باشد، نمی شود هر حرفی را زد و هر رفتاری را بی ملاحظه و بی پروا از خود نشان داد. نمی شود به همین راحتی گفت که «اگر دوستت دارد» باید بپذیرد که همین است که هست. نمی شود «اگر دوستش داری» فکر کنی که باید تسلیم و پذیرنده، فقط نظاره گر باشی. یک چیزی هست به اسم حق و حقوق انسانی، یا خشونت عاطفی یا کلامی (که ما ایرانیان استادیم در آن)، یا مثلا هوش اجتماعی، یا چیزهایی شبیه آن که مهمند. که وقتی فهمیدید که مهمند نمی توانید رویتان را بکنید آن طرفی و فکر کنید «حالا بالاخره یه کاریش می کنیم» یا «بالاخره یه چیزی می شه». وقتی رابطه هایتان با فضاحت، به قهقهرا رفتند، می فهمید که مهم بوده همه ی اینها. که از مهم بودن چنین چیزهایی نمی شود فرار کرد.
من می خواهم فکر کنم که آن قدیمها کِی این چیزها مهم بوده؟ پسری، دختری را سر گذر بازار شهر می دیده و خاطرخواهش می شده؛ با همان یک نگاه اصلا. یا عاشق دخترعمویش می شده که فقط می دانسته شش سال از خودش کوچکتر است؛ یا زنی، دختر فلانی را برای پسرش نشان می کرده. بعد هم می رفته اند خواستگاری و همینکه از سر و شکل دختر خوششان میامده کافی بوده. یا پسر از دختر بعد از هزار ناز و کرشمه و مکافاتش می پرسیده که عیالش می شود؟ دختر هم می گفته اگه زنت بشم و دعوامون بشه منو با چی می زنی؟ پسر هم با خودش فکر می کرده آخر ضعیفه زدن دارد؟ و جواب می داده فرمایش ها می فرمایید! من «مثل ژاله ی سحر، رو برگ گل می شونمت» و دختر هم دلش غنج می رفته و بله را می گفته. دو سال بعد هم انقدر مشغول ونگ ونگ بچه و بشور و بساب و پخت و پزش بوده که کِی وقت می کرده دعوا کند اصلا که بفهمد بالاخره شازده راست می گفته یا نه. خلاصه دختر قبل از اینکه ازدواج کند هفت تا نظر مختلف داشته، و چند سال بعد می بیند هفت تا بچه دارد و هیچ نظری هم ندارد. مرد هم اوضاعش پیچیده تر از زن که نبوده. به قدر و اندازه ی کافی قدرت خودش را داشته، موقع ازدواج هم کمی ناز دختر را می کشیده و تندی اش را هم به پای ناز داشتن زن می گذاشته. بعد هم که خرش از پل می گذشته، به قدر کافی قدرت داشته و بیشتر از آن هم مسئولیت.


حالا که دوره ی ناز و کرشمه و به غلامی قبول کردن و به خال لب دوست گرفتار شدن گذشته، همه چیز به این سادگی ها هم نیست. مرد شخصیت دارد برای خودش؛ اینطور نیست که بردارد کل این شخصیت را له و لورده کند تا به شمای گیج ثابت شود که مثلا دوستتان دارد. زن حق و حقوقی دارد برای خودش، اگر می گوید نه، شبیه مادربزرگش قصد دلبری بیشتر و ناز و کرشمه کردن ندارد؛ منظورش چه بسا این است که برو کنار بذار باد بیاد. همه چیز پیچیده به هم؛ متوجهید؟ حالا کنار عشق و علاقه ی آدمها و روابط احساسی و عاطفیشان، همه «کسب تجربه» را هم انگار حق مسلمی می دانیم برای خودمان. یعنی روابطی انسانی که به قصد شناخت و احیانا عشقورزی شکل می گیرد، اما به سرانجامی نمی رسد و می شود «تجربه». مثلا من چند سال بعد روابطم را اینطور فهرست کنم که من در طول زندگیم یک معشوق داشتم مثلا، سه تا تجربه (!)، چهار تا عاشق، با دو سه تا هم خواستگار مثلا! فکرش را بکنید که با هر کدام از اینها هم باید در جایگاه خودش رفتار کرد خب! با معشوقتان که نمی توانید برای کسب تجربه رفتار کنید، هر چه نباشد به او ابراز علاقه کرده اید، باید پای ابراز علاقه تان بایستید. یا با کسی که قصدش کسب تجربه است که نمی شود مثل یک عاشق دلباخته رفتار کرد؛ یک وقت دیدید زد زیر همه ی کاسه کوزه ها و گفت من؟ من مگه گفتم دوست دارم؟ من غلط کرده باشم! بله. مردم این روزها اعصاب که ندارند. باید درست رفتار کرد با تک تکشان. یک وقت برمی خورد بهشان و حالا باید از دلشان هم دربیاورید تازه و یک چیزی هم بدهکار می شوید. حتی اگر کسی عاشقتان هست هم فکر نکنید الان خوش به حالتان شده و از شما به یک اشاره است و از او به سر دویدن. قیس بنی عامر، ملقب به مجنون در سده های قبل، شاید از این رفتارها داشته؛ ولی الان قرن بیست و یکیم. جایی از این خبرها نیست، خیالتان راحت. طرف روی شعور شما حساب کرده که عاشقتان شده. وگرنه دنبال بدبختی جدیدی که نمی گشته.

هنوز خیلی مانده تا ما راه و رسم درستش را یاد بگیریم. برای یک عاشقی مدرن، که هر دو طرف هم به مراد دلشان برسند، هم به حقوق انسانیشان، تاریخ زمانه ی ما، کمی زود است انگار. و از عصر شیرین و فرهاد و ویس و رامین هم که چند سده ای گذشته. آدمیان نابهنگامی هستیم خلاصه.



به مرد که هرگز ندیده امش و نخواهمش دید، حسادت می کنم ولی. با اینکه می دانم به چیز موهومی دل بسته شاید، با این حال همین که تصوری از کسی در ذهنش دارد که باعث می شود او را دوست داشته باشد، حتی اگر گاهی خودش از عشق خودساخته اش شکست می خورد، همین هم به تنهایی چیز دلپذیریست و ارزشمند البته. عشق شاید، فقط برای عاشق لذت بخش است. تا وقتی که محبوب، هیچ عشق و احساسی به عاشق نداشته باشد، شبیه یک شیء است در دستان پراشتیاق عاشق. شیئی که عاشق از داشتن و از بودنش لذت می برد.

یک دلیل دیگر هم این است که او کسی را دورادور دوست دارد. نه خودش را و نه محبوبش را، دچار یک رابطه ی انسانی با هزار پیچ و تاب و گره نکرده. او می تواند همین طور که دارد زندگیش را می کند، من را هم به عنوان بخشی از زندگیش دوست داشته باشد؛ من هم می توانم بنشینم اینجا و وبلاگم را بنویسم و او را به هیچ کجا حساب نکنم. خیلی راحت و آسوده.



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر