۱۳۹۲ آبان ۹, پنجشنبه

چند سال پیش کسی در وبلاگش حواس پرتی ها اخیرش را شرح داده بود. اینکه تازگی ها کلا فراموش کار شده و هیچ چیز به خاطرش نمی ماند. چای می ریزد، فراموشش می کند، دو ساعت بعد یک چای یخ کرده را می بیند که دست نخورده آن کنار مانده. به دوستانش قول فلان کار را می دهد به کل یادش می رود. بدقولی می کند. بقیه دروغگو تصورش می کنند. و کلا زندگی اش یکجورهایی به هم ریخته سر همین فراموشکاری ها.
 
این روزها خودم به آن نوشته رسیده ام. مثلا در حال نوشتن مطلبی ام، بعد یک اتفاق کاملا بی اهمیت دیگر این وسط میفتد؛ و به کل فراموش می کنم که داشتم چیزی می نوشتم. یا دارم چت می کنم با کسی، و لینکی را هم در یک صفحه ی جدید کنارش باز می کنم، و بعد همین طوری می رم پی وبگردی خودم و اصلا فراموش می کنم که دیگری منتظر جواب من است، یا داشتم با فلانی حرف می زدم! تا همین حد ناراحت کننده و زشت! اتفاقاتی که گاهی چای های سرد شده ام پیشش بی اهمیت است. فکر می کنم اینها را نمی شود به کسی گفت. خصلتیست که اگر دیگری بفهمد همه ی اعتمادش را به شما از دست می دهد. جدا از اینکه یکجورهایی برای خود آدم هم خطرناک است.
 
وقتی به این فکر می کنم که «چرا؟»؛ آن هم منی که همیشه عاصی و فراری بودم از این آدمهای حواس پرت و بی توجه؛ خودم را اینطور تسلی می دهم که این وضعیت حتما موقتیست. و حتما به خاطر حال و هوای این روزهای من است. مدتهاست، ماههاست، که همه ی زندگی ام شده مجموعه ای از کارهای غیر جدی. کارهایی که حالا نشد، فردا؛ فردا نشد، پس فردا انجامش می دهم؛ و آب هم از آب تکان نمی خورد. کسی نیست که جدی بگیردم، کسی نیست که کاری را درست فلان موقع از من بخواهد، قرار و برنامه ای نیست که مجبور باشم به خاطرش هر فلان روز سر بهمان ساعت، فلان جا باشم. نه روزها جدی اند، نه ساعتها، نه هیچ چیز.
 
*
 
آن قدیمترها یکبار در ویلاگم نوشته بودم که چیزی که در زندگی کم دارم، نه امید است مثلا، نه هدف، نه عشق، نه از این جور چیزها؛ بلکه چیزی که من در زندگیم همیشه کمبودش را احساس می کنم خواب است. بله؛ خواب. از همان سالهای مدرسه من برای هرکاری از خوابم می زدم. یعنی از وقتی که توانستم به این استقلال برسم که مثلا ساعت سه نصفه شب از خواب بیدار شوم و فلان کار را انجام دهم، از این امکان استفاده کرده ام. گاهی که برای مدرسه از این مسخره بازیهای داوطلبانه انجام می دادم گاهی تا دو نصفه شب بیدار می ماندم و از آن طرف هم چهار صبح بلند می شدم و نهایتا بعد از ظهر هم نیم ساعتی می خوابیدم که نمیرم از بی خوابی. من به هر بهانه ی مسخره ای از خوابم می زدم و هیچوقت هم در دانشگاه نتوانستم بچه هایی را درک کنم که کلاس 8 صبح را نمی آمدند چون «نمی توانستند» صبح زود بیدار شوند! یعنی لوس تر و مزخرف تر از اینها، به نظر من که خودشان بودند. خواب انقدر برای من چیز لذتبخش و کمیابی بود، که همیشه یادم هست از خواب به عنوان جایزه استفاده می کردم! «تا صفحه ی فلان که خوندم، ده دقیقه می خوابم!»، «این فصل رو که دوره کردم، قبل از اینکه برم دانشگاه، پنج دقیقه می خوابم!»؛ بله؛ ده دقیقه و پنج دقیقه هم خودش خیلی بود! خواب با همه ی لذتبخشی اش، چیزی بود که من به راحتی از خودم دریغش می کردم. شاید برای همین هم انقدر لذتبخش شده بود!
 
حالا؟ چند هفته پیش مهمان داشتیم که شب هم مانده بودند. صبح که ساعت 8 دیگر بیدار بودیم همه، برادرم با تعجب، خواست با این سحرخیزی غیرمنتظره ی همگی مان شوخی کند. گفت «دیگه ببین چی شده که ن. هم بیدار شده!»؛ یکدفعه به خودم آمدم و دیدم در این دو سالی که دانشگاهم تمام شده، دیگر دلیل و بهانه ای نداشته ام تا به خاطرش از خوابم بزنم. برای ارشد خواندن هم نهایتا از خواب شبم زده ام، نه از خواب صبحم. گاهی هم جبران همان کم خوابی شب را بعد از ظهر کرده ام. ضمن اینکه فقط کافی بود یکذره احساس کم خوابی آزارم دهد تا حسابی از خجالتش در بیایم و نتیجه ی همه اینها شده اینکه، همه ی آن سالهای قبل نادیده گرفته می شود و حالا برای برادرهایم سنبلی از تبلی و پرخوابی ام؛ که می شود من را مثال هم زد حتی! مخصوصا این چند ماهه ی اخیر که دیگر درسی هم برای خواندن نداشته ام و معمولا تا لنگ ظهر خوابم.
 
*
 
و اینطور می شود که می بینید زندگی چهره ی جدیدی از خودش نشان می دهد. شمایی که اینهمه سال سعی کردید فلان شکلی باشید، حالا به چه سادگی، دیگر حتی شبیه آن شکل مطلوبتان هم نیستید. انگار همه ی تلاشهایتان کشک بوده؛ پشم حتی. حالا کاریکاتوری شده اید که دقیقا همان چیزهایی را به دیگران نشان می دهد که آنهمه سال سعی کردید شبیهش نباشید.
 

۲ نظر:

  1. چه دشوار است گاه مواجهه با این چهره‌های مختلف خود. آدم درمی‌ماند...

    پاسخحذف
  2. اینجا که خالی‌ست هنوز....

    پاسخحذف