۱۳۹۱ اسفند ۲۱, دوشنبه

یه روز یکی حرف نمی زنه، نمی میره *



ساعت از دوازده شب گذشته. اما چراغهای پذیرایی و آشپزخانه و اتاق روشن اند؛ همانطور که تلویزیون. هنوز دیروقت نشده انگار. نشسته ام وسط اتاقی به هم ریخته. کتابخانه ی خالی شده از کتابها و میز کنارش که پشت آن نشسته ام یک متری از دیوار فاصله گرفته و منتظر مرتب شدن اند. حالم خوش نیست. نشسته ام باز به معین گوش دادن. و میان آهنگها، صدای لیز خوردن ماشینها هم در خیابان خیس شنیده می شوند. همه ی شرایط مهیاست برای یک شب غم انگیز و رخوتناک.

احساس هوشیار شده ای را دارم که فهمیده در مستی اش چیزهایی گفته که نمی باید. چیزهایی گفته که می دانسته نباید بگوید؛ بخواهم حتی یک نتیجه ای بگیرم از سال نود و یکی که گذراندم، سرجمع، پر از حرفهایی بود که بهتر بود نزنم؛ بهتر بود به روی خودم نیاورم. این یکی دو هفته ی آخر هم که انگار بی آنکه خودم بدانم دو هفته ی "شور در آوردن" بوده. فکر کنم باید به کلکسیون احساس های ناخوشایند و بد، این حس را هم اضافه کرد. مثلا نوشت: پشیمان و ناراحت، مثل کسی که همه ی انرژی اش را گذاشته برای زدن حرفهایی که نباید. کارهایی که نشاید.

بعضی حرفها هستند که دیگری را آزار می دهند؛ آدم اگر بفهمد، می تواند برود سراغ دیگری بگوید "اوه! تو از حرف من این برداشت را کردی؟ چه سوءتفاهمی! چه فاجعه ای! اصلا اگر من چنین منظوری می داشتم که فلان روز، بهمان کار را نمی کردم! تو اصلا می دانی که من چقدر قبولت دارم؟ اگر می دانستی که این فکر را نمی کردی راجع به آن حرف من!". خلاصه چه شما آن منظور را داشته باشید، چه نه، می شود یک جوری "درستش کرد". احتمالش هست که بشود. ولی وقتی شما حرفی زده باشید که با آن گند زده باشید به کل هیکل خودتان؛ دیگر این حرفها را نمی شود کاریش کرد. هیچ جوری نمی شود.

آن دوست عجیب و غریب فیس بوکی ام را یادتان هست؟ البته می خواهم مثال بزنم فقط؛ وگرنه از آن ماجرا خیلی وقت است که گذشته. منِ احمق ساده دل، که جانم برود یک کلمه راجع به احوالات شخصی ام برای کسی حرف نمی زنم، بعد از آن جریانات، برای دوست مشترکی که پدر او را هم به نوعی درآورده بود، این اعصاب خوردی ام را تعریف کردم. اینکه رفته روی اعصاب من و بی خیال نمی شود و این داستانها. او هم همدردی می کرد که حالا اشکال ندارد و از تو کوچکتر است و تنهاست و تو هم خیلی حساس شده ای و این حرفها. در همین چند روزه ی درد دل کردنها، او این دختر را از نزدیک دید. و به گمانم افتاد آن اتفاقی که من پیش بینی اش نمی کردم. یک دفعه ورق برگشت و این دو، چنان دل و قلوه ای با هم رد و بدل می کردند که من از عشاقی که می شناختم هم ندیده بودم. همه ی اینها، می توانست یک اتفاق ساده باشد، اما با آن درد دل کردنهای احمقانه ی من، حالا شبیه یک دهن کجی به من بود انگار. اگر حرفهایم را برای خودم نگه می داشتم، حالا می توانستم از این پیوند عجیب، شگفت زده شوم فقط. ولی آن حرفها، مرا کرده بود سنگ روی یخ. احساس می کردم دختر حسودی به نظر رسیده ام که بدِ رقیبم را پیش عزیزی گفته ام و حالا آن رقیب، بازی را برده و من باخته ام. اینطور بگویم که به همه ی آن بدبختیهای قبلی، پشیمانی از "ابراز" ناراحتی هایم هم اضافه شده بود. تا جایی که ترجیح دادم گزینه ی "بلاک کردن" را انتخاب کنم، تا هر روز به یادم نیاید که از حرفهایی که زده ام باید پشیمان باشم.

وقتی حرفی زده اید که خودتان را نزد کسی خراب کرده، دیگر نمی توانید بیایید و از دل خودتان یک جوری در بیاورید. دیگر راه برگشتی نیست. زده اید آن گندی را که نباید.

یک جورهایی فکر می کنم یک سال گذشته ام تکرار همین اشتباه بوده، به شکلهای دیگری. رابطه هایی که خراب شده به خاطر حرفهایی که نباید می زدم و زده ام. موقعیتهایی را از دست داده ام، به خاطر حرفهایی که زده ام و خودم را آن چیزی که نیستم جلوه داده. دوستی هایی دارد به سمت دیگری می رود به خاطر حرفهایی که زده ام و بی آنکه حواسم باشد "هی" بر چیزی تاکید کرده. بر آن چیزی که قصدش را نداشته ام. بر آن چیزی که حرف من نبوده شاید.

برای این آخری اش - که البته باز هم در فیس بوک رخ داده - فکر می کنم که توقعم از دوستانم بیش از این بوده. انگار دلم می خواسته یکی آن وسط ها من را بکشد کنار و بگوید هی فلانی، آرام باش؛ ما دوستت هستیم، الان اینطوری نگو خب؛ من می دانم که منظورت فلان است ولی ببین شش بار نوشته ای فلان، هشت جا گفته ای بهمان. هرچند که لال هم شده ام در این چند روزه ی قبل اما احساس می کنم که انگار کافی نبوده. انگار آن گندی که نباید را به کل شخصیت خودم زده ام. حالا هم بهتر است لال شوم یک مدتی فعلا. 

حالا همه ی این بدبختیها به کنار؛ اینکه آشکارا احساس می کنم این چیزها برای هیچکس، هیچ اهمیتی ندارد، خیلی ظالمانه است. خیلی. انگار که در یک عکس دسته جمعی ای که از شما و دیگران روی جلد مجله ی پرتیراژی چاپ شده، شما به زشت ترین حالت ممکن در عکس افتاده باشید، اما بقیه از چهره های خوب خودشان راضی باشند و اهمیتی هم نداشته باشد که چرا چهره ی شما اینطور افتاده. بی تفاوتی دیگران درد بدیست. آدم شاید بمیرد اصلا از این درد؛ کسی چه می داند.

* از توئیتر سبید

۱۳۹۱ اسفند ۱۷, پنجشنبه

نه هست‌ها چونان که بایدند، نه بایدها



شاید اولینش را یادم نباشد، ولی شاید دورترینش از زمان فعلی "و" بود که از نوشته هایش در وبلاگش لذت برده بودم. آن قدیمها، آن خیلی قدیمها که به ذهن خودم هم خطور نمی کرد می توانم وبلاگی برای خودم بسازم و خودم هم به جمعیت وبلاگ نویسان اضافه شوم، با آن اینترنت دیال آپ ذغالی، تمام صفحات نوشته هایش را در پوشه ام ذخیره کرده بودم و سر فرصت همه شان را خواندم. فکر می کردم "و" چون آنقدر خوب می نویسد، حتما آدم خوب و خوش فکری هم هست. هنوز به جایی نرسیده بودم که "دیدن آدمها از نزدیک" را، یکی از راههای شناختشان بدانم. پس هیچ لزومی به از نزدیک دیدنش نبود. اما همان چت گاه و گدار هم کم کم به من نشان داد، که اشتباه کرده ام.

شاید بعدترش، با فاصله ی چند سال البته "ن" بود؛ همان وقتی که وبلاگش را پیدا کرده بودم آنقدر از خوبی نوشته هایش ذوق کردم، که فکر کنم اگر نوشته های اینجا را هم زیر و رو کنم، جایی از او تمجید کرده ام و لینکی از وبلاگ و فلان نوشته اش گذاشته ام. آنقدر هیجان زده ی "خوب" بودنش شده بودم که آی دی یاهومسنجری که کنار وبلاگش گذاشته بود را به لیست دوستان مسنجرم اضافه کرده بودم و هر وقت روی خط می دیدمش از نوشته های خوبش تعریف می کردم. آخر هم همین تعریفها باب آشنایی بیشتری را باز کرد و او متوجه شد نویسنده ی فلان وبلاگم و اسم و رسمم چیست. یک روز هم مسیجی از او در فیس بوک برایم آمد که پرسیده بود "فلان وبلاگ؟". ولی بعد از در لیست دوستان همدیگر رفتن و از نوشته ها و طرز برخورد و افکار همدیگر آشنا شدن؛ فهمیدم که این بار هم اشتباه کرده ام. و او آن کسی که من تصورش را می کردم نیست.

شاید نفر بعدی اش کسی بود که قبل از خواندن وبلاگش پیشنهاد دیدار حضوری داد؛ برای تصمیم گرفتن از پذیرفتن یا نپذیرفتن این دعوت، به وبلاگش سر زدم؛ و بعد از خواندن نوشته هایش، فکر کردم کسی که از فلان چیز نوشته، یا بهمان چیز را اینطور تحلیل کرده نمی تواند آدم خوبی نباشد. اشتباه می کردم.

این روال همچنان ادامه داشته (و می دانم که دارد)، اما این آخرینش هم نویسنده ی وبلاگ دیگری بود که باز هم هیجان زده ی نوشته های خوبش شده بودم. و با کامنت گذاشتن و جاهای دیگری از فضای مجازی همدیگر را اد کردن، بالاخره یک روز در فاصله ی یک متری هم نشسته بودیم و چای می نوشیدیم. بعدها احساس کردم چقدر باور نکردنیست که کسی در نوشته هایش اینهمه خوب باشد، و در دنیای واقعی فرقی با آن دیگران دوست نداشتنی نداشته باشد.

البته شاید یک خواننده ی گیج اینها را به حساب مقوله ی "اعتماد" بگذارد و جنسیت من را وارد بازی کند و دست آخر برسد به اینجا که "بازی خورده ام". که خب اینها همه از گیجی و چیزهای بی ربط را به هم وصل کردن است. وگرنه خود من هم، همینطوری و کاملا اتفاقی به این نتیجه رسیدم که ممکن است کسی به چنین نتیجه ی عجیبی برسد.

شاید اشکال از اینجاست که نوشته ها، در واقع هیچ چیزی از واقعیت آدمها نشان نمی دهند. شاید یک بازیگر کمدی، با بازی اش، این شناخت را از خودش به وجود بیاورد که یک مرد قد کوتاه، با چشمهای کمی ریز، حالتهای بدنی فلان، با خنده های این شکلی، یا عصبانیت های آن شکلیست، که حتما آدم شوخ طبعی هم بوده که کمدین شده. شاید بخشی از این شناخت نادرست باشد، اما بخشی از آن کاملا درست است. اما یک نویسنده با نوشته هایش چه چیزی را می تواند نشان دهد؟ یک نویسنده راه تخیل را برای خواننده تقریبا به طور کاملی باز می گذارد. کسی که فلان مطلب را نوشته، "هر کسی"، و دقیقا "هر کسی" می تواند باشد. حالتهای محدود و ناچیزیست که می توان برای نویسنده محال تصور کرد، وگرنه کسی که فلان مطلب را نوشته می تواند هم ایکس طور باشد، هم ایگرگ طور، هم زد طور و هم ان حالت دیگر. و ما هم آن تصور و تخیل مطلوب خودمان را تا جایی که با نوشته هایش تناقض پیدا نکند، نسبت به او پیدا می کنیم و حفظ می کنیم. شاید حتی اگر نوشته ی غیر منتظره ای هم از او دیدیم تصور کنیم که یک اتفاق بوده و هر کسی ممکن است گاهی حرفی بزند یا چیزی بنویسد که خلاف باورهای قلبی خودش باشد. شاید ما در نوشته ها می خواهیم آن چیزهایی را تصور یا باور کنیم که نوشته ها نشانش نمی دهند، اما نقضش هم نمی کنند.

از آنجایی که هر چیزی در این دنیا ممکن است؛ شاید نوشته های خود من هم برای کسی خوب به حساب بیاید. اما حتی از آن نوشته هایی که در آن فکر و عقیده ای را دنبال می کنم و نقد و تحلیل است هم، چیز زیادی از خودم آشکار نمی شود؛ چه برسد به نوشته های اینجا که گاه نوشتهای شخصی و دلنوشته است، و فکر و عقیده ی خاصی را هم نشان نمی دهد.

اگر به انتخاب و ترجیح خودم باشد، دلم می خواهد کسی از صدای خندیدنم، از شوخی کردنهام، از حس دوستی و نزدیکی و حمایتی که در رفتارم هست وقتی با کسی روبرو می شوم، از اینکه گاهی سعی می کنم دست روی شانه ی دیگری بگذارم و با او حرف بزنم، از اینکه چهار بار اسمش را ادا می کنم وسط یک جمله ی ساده؛ از واکنش عجیبم موقع ناراحت شدنم که معمولا با لبخند زدن یا خنده همراه است، از به روی خود نیاوردن دانشی که ندارم، یا حتی از کندی و آرامش گاهی اعصاب خورد کنی که در رفتارم دارم، به سمتم بیاید و برایش دیده شوم. دلم می خواهد که حتی بعدها هم که فهمید دستی هم در نوشتن دارم، چیزهایی از من دیده باشد و ارزشهای دیگری برایش داشته باشم که چنین مهارتی را تقریبا به چیزی حساب نکند.

اما آدمهایی که از این طرفی می آیند، سرخورده می شوند. سرخورده و ضدحال خورده شاید. تا به امروز تقریبا همه شان، حتی آنهایی که این واقعیت را سابق بر این به آنها گفته ام و بعد از دیدنم هم به انکارش پرداخته اند که "نه اینطور نیست و از نزدیک دیدنت خیلی هم خوب بوده و اینها"، بعد از مدتی که این دیدار نشست کرده در ذهنشان، خودشان کم کم کنار کشیده اند و پیدا بوده که از چیزی که دیده اند، چندان هم خرسند و خوشحال نبوده اند. آنها اول نوشته هایم را خوانده اند و بعد به دیدن نویسنده ی آن نوشته ها آمده اند. و حالشان هم البته گرفته شده و دست از پا دراز تر پی کار خودشان رفته اند. آنها منتظر چیزی بوده اند، که من نداشته ام، که از چیزی که من هستم دور بوده.

هیچ بقالی البته نمی گوید که ماستش ترش است؛ من هم نمی خواهم بگویم که هیچ "خوب" نیستم. همانطور که آن وبلاگ نویسهایی که از نوشته هایشان خوشم می آمد را هم، اگر در فضای دیگری می دیدم و در موقعیتی به جز موقعیت یک نویسنده، احتمالا خیلی بهتر از آنچیزی که سرخورده ام کرد، برایم جلوه می کردند. می خواهم بگویم که این مسیر، مسیر نادرستیست. مسیریست که هم مخاطب را سرخورده می کند، و هم خود نویسنده را آزرده. و همه ی اینها هیچ خوب نیست؛ چه این طرفی اش، چه آن طرفی اش. هم منِ مخاطب را ناامید می کند که ببین آن نویسنده ای که اینهمه از اخلاق و درستی و خوبی و باحالی می نوشت، خودش چطور از آب درآمد. با این حساب وای به حال بقیه. هم منِ نویسنده را غمگین می کند که یعنی انقدر خالی و پوچ جلوه کردم که طرف رفت و پشت سرش را هم نگاه نکرد...؟

اصلا می دانید چیست؛ از آن طرفی آشنا شدن این مزیت (مزیت؟ بله خب، چرا که نه!) را دارد که شما اول چشمهای طرف را می بینید، نگاهش را، دستهایش را، مدل راه رفتن و نشستن اش را، شلختگی یا نظم و آراستگی لباس پوشیدنش را. شکیبایی یا عجول بودن و میان حرف پریدنش را. و همه ی آن چیزهایی را که "همینیست که هست" را. بعد با فکر و اندیشه و گرایش فکری اش به این و تعلق خاطرش به آن آشنا می شوید. نه اینکه این دسته ی دوم را می توان تغییر داد یا کار درستیست تغییر دادنش؛ اما حداقل وقتی سراغ این دسته ی دوم می روید که آن دسته ی اول را پسندیده باشید. برای این دومی ها می شود کسی را بازخواست کرد، یا می شود آن ویژگی ها را به حساب آنچه که "دست خودش" است و می تواند تغییرش دهد گذاشت. اما از آن طرفی رفتن واقعا نادرست و حتی خطرناک است. اینطور بگویم که حتی به انسانیت هر دویتان هم لطمه می خورد؛ از ما گفتن.