ساعت از دوازده شب گذشته. اما چراغهای پذیرایی و آشپزخانه و اتاق روشن اند؛ همانطور که تلویزیون. هنوز دیروقت نشده انگار. نشسته ام وسط اتاقی به هم ریخته. کتابخانه ی خالی شده از کتابها و میز کنارش که پشت آن نشسته ام یک متری از دیوار فاصله گرفته و منتظر مرتب شدن اند. حالم خوش نیست. نشسته ام باز به معین گوش دادن. و میان آهنگها، صدای لیز خوردن ماشینها هم در خیابان خیس شنیده می شوند. همه ی شرایط مهیاست برای یک شب غم انگیز و رخوتناک.
احساس
هوشیار شده ای را دارم که فهمیده در مستی اش چیزهایی گفته که نمی باید. چیزهایی
گفته که می دانسته نباید بگوید؛ بخواهم حتی یک نتیجه ای بگیرم از سال نود و یکی که
گذراندم، سرجمع، پر از حرفهایی بود که بهتر بود نزنم؛ بهتر بود به روی خودم
نیاورم. این یکی دو هفته ی آخر هم که انگار بی آنکه خودم بدانم دو هفته ی
"شور در آوردن" بوده. فکر کنم باید به کلکسیون احساس های ناخوشایند و
بد، این حس را هم اضافه کرد. مثلا نوشت: پشیمان و ناراحت، مثل کسی که همه ی انرژی
اش را گذاشته برای زدن حرفهایی که نباید. کارهایی که نشاید.
بعضی
حرفها هستند که دیگری را آزار می دهند؛ آدم اگر بفهمد، می تواند برود سراغ دیگری
بگوید "اوه! تو از حرف من این برداشت را کردی؟ چه سوءتفاهمی! چه فاجعه ای!
اصلا اگر من چنین منظوری می داشتم که فلان روز، بهمان کار را نمی کردم! تو اصلا می
دانی که من چقدر قبولت دارم؟ اگر می دانستی که این فکر را نمی کردی راجع به آن حرف
من!". خلاصه چه شما آن منظور را داشته باشید، چه نه، می شود یک جوری
"درستش کرد". احتمالش هست که بشود. ولی وقتی شما حرفی زده باشید که با
آن گند زده باشید به کل هیکل خودتان؛ دیگر این حرفها را نمی شود کاریش کرد. هیچ
جوری نمی شود.
آن
دوست عجیب و غریب فیس بوکی ام را یادتان هست؟ البته می خواهم مثال بزنم فقط؛ وگرنه
از آن ماجرا خیلی وقت است که گذشته. منِ احمق ساده دل، که جانم برود یک کلمه راجع
به احوالات شخصی ام برای کسی حرف نمی زنم، بعد از آن جریانات، برای دوست مشترکی که
پدر او را هم به نوعی درآورده بود، این اعصاب خوردی ام را تعریف کردم. اینکه رفته
روی اعصاب من و بی خیال نمی شود و این داستانها. او هم همدردی می کرد که حالا
اشکال ندارد و از تو کوچکتر است و تنهاست و تو هم خیلی حساس شده ای و این حرفها.
در همین چند روزه ی درد دل کردنها، او این دختر را از نزدیک دید. و به گمانم افتاد
آن اتفاقی که من پیش بینی اش نمی کردم. یک دفعه ورق برگشت و این دو، چنان دل و
قلوه ای با هم رد و بدل می کردند که من از عشاقی که می شناختم هم ندیده بودم. همه
ی اینها، می توانست یک اتفاق ساده باشد، اما با آن درد دل کردنهای احمقانه ی من،
حالا شبیه یک دهن کجی به من بود انگار. اگر حرفهایم را برای خودم نگه می داشتم،
حالا می توانستم از این پیوند عجیب، شگفت زده شوم فقط. ولی آن حرفها، مرا کرده بود
سنگ روی یخ. احساس می کردم دختر حسودی به نظر رسیده ام که بدِ رقیبم را پیش عزیزی
گفته ام و حالا آن رقیب، بازی را برده و من باخته ام. اینطور بگویم که به همه ی آن
بدبختیهای قبلی، پشیمانی از "ابراز" ناراحتی هایم هم اضافه شده بود. تا
جایی که ترجیح دادم گزینه ی "بلاک کردن" را انتخاب کنم، تا هر روز به
یادم نیاید که از حرفهایی که زده ام باید پشیمان باشم.
وقتی
حرفی زده اید که خودتان را نزد کسی خراب کرده، دیگر نمی توانید بیایید و از دل
خودتان یک جوری در بیاورید. دیگر راه برگشتی نیست. زده اید آن گندی را که نباید.
یک
جورهایی فکر می کنم یک سال گذشته ام تکرار همین اشتباه بوده، به شکلهای دیگری.
رابطه هایی که خراب شده به خاطر حرفهایی که نباید می زدم و زده ام. موقعیتهایی را
از دست داده ام، به خاطر حرفهایی که زده ام و خودم را آن چیزی که نیستم جلوه داده.
دوستی هایی دارد به سمت دیگری می رود به خاطر حرفهایی که زده ام و بی آنکه حواسم
باشد "هی" بر چیزی تاکید کرده. بر آن چیزی که قصدش را نداشته ام. بر آن
چیزی که حرف من نبوده شاید.
برای
این آخری اش - که البته باز هم در فیس بوک رخ داده - فکر می کنم که توقعم از
دوستانم بیش از این بوده. انگار دلم می خواسته یکی آن وسط ها من را بکشد کنار و
بگوید هی فلانی، آرام باش؛ ما دوستت هستیم، الان اینطوری نگو خب؛ من می
دانم که منظورت فلان است ولی ببین شش بار نوشته ای فلان، هشت جا گفته ای بهمان.
هرچند که لال هم شده ام در این چند روزه ی قبل اما احساس می کنم که انگار کافی
نبوده. انگار آن گندی که نباید را به کل شخصیت خودم زده ام. حالا هم بهتر است لال
شوم یک مدتی فعلا.
حالا
همه ی این بدبختیها به کنار؛ اینکه آشکارا احساس می کنم این چیزها برای هیچکس، هیچ
اهمیتی ندارد، خیلی ظالمانه است. خیلی. انگار که در یک عکس دسته جمعی ای که از شما
و دیگران روی جلد مجله ی پرتیراژی چاپ شده، شما به زشت ترین حالت ممکن در عکس
افتاده باشید، اما بقیه از چهره های خوب خودشان راضی باشند و اهمیتی هم نداشته
باشد که چرا چهره ی شما اینطور افتاده. بی تفاوتی دیگران درد بدیست. آدم شاید
بمیرد اصلا از این درد؛ کسی چه می داند.
* از توئیتر سبید