۱۳۹۱ آذر ۹, پنجشنبه

جوگیری خر است!


یعنی لازم است توضیح بیشتری بدهم؟ به نظر خودم که عنوان کاملا گویاست. جوگیری خر است و به قول شاملو "این همه ی اعتراف هاست". - حالا البته درست هم نبود پای شاملو را بکشیم وسط، ولی خب شاعران این شعرها را گفته اند که یک جایی به دردی بخورد بالاخره -. - آخر هم ما یک روزی می میریم و نمی فهمیم این خط تیره ها را باید به شکل _ گذاشت یا - ؛ و نقطه و ویرگولها را هم قبلشان گذاشت یا بعدشان، و یا اصلا نگذاشت و خودشان در حکم نقطه اند فی المثل -. اما از آنجایی که بعد از چندین روز سری به اینجا زده ام و قصد دارم با یک اینترنت ذغالی، مطلب را پست کنم، احساس می کنم که حیف است به همان سه خط اکتفا کنم


اگر بخواهم از یکی از راههای قدیمی و البته ضایع برای باز کردن یک موضوع کمک بگیرم، باید اینطور ادامه دهم: جوگیری، انواع متفاوتی دارد. آدمی گاهی جوگیر یک محیط می شود (مثل مهاجرینی که به صورت یک شهروند عادی از ایران می روند و به شکل یک منتقد/ مبارز/ تحلیلگر در غرب ظهور می کنند!)؛ گاهی جوگیر یک عقیده/ دیدگاه/ مشی سیاسی می شود؛ گاهی جوگیر یک موقعیت/ منزلت می شود؛ گاهی هم جوگیر وبلاگ نویسی می شود و جای پست گذاشتن، جوگیری را تیپ شناسی می کند. که این حالت آخر خیلی خطرناک است.

و الان که پاراگراف قبل را خواندم دیدم که اصلا آن گونه ای که مد نظر خودم بوده و متهم به خر بودگی، در این انواعی که نوشته ام نیست. و آن هم آن نوعیست که آدمی در رابطه اش با دیگران جوگیر شود. یعنی با یک دیگری ای برخورد کند و خیلی جوگیرانه تصور کند که دیگر در طول زندگی اش با هیچ آدمی، خوبتر و عالی تر و کاملتر از این آدم برخورد نخواهد کرد. حالا البته امیدوارم که این را با عشق اشتباه نگیرید، چون در عشق هم ممکن است چیزی شبیه این اتفاق بیفتد، ولی این چیزی که من می گویم فرق دارد! این جوگیری است! 
مثلا همکلاسی ای داشتم که کلا دل خوشی هم از سایر هم ورودیهایمان نداشت؛ یکبار همانطور که در حیاط دانشکده ایستاده بودیم و حرف می زدیم، یکی از دانشجوهایی که تازه با او آشنا شده بود را دید و بعد از سلام و احوالپرسی گرم و کلی نوشابه باز کردن برایش، وقتی که رفت به من گفت این فلانی را می بینید، حاصل تفکرات یک روزش، به اندازه تفکرات یکسال کل بچه های کلاس است، نمی دانید که چه آدم باسواد و اهل فکر و اندیشه ایست. اولین چیزی که بعد از شنیدن این جملات مضحک و پر از اغراق به ذهنم رسید این بود "چه جوگیر!". یا دوستی که معمولا با هم چت می کردیم و یکبار خیلی ذوق زده و خوشحال می گفت که پریشب ها با یک خانمی آشنا شده که دقیقا همان کسی بوده که مدتها بوده دنبالش می گردد و خیلی عالی بوده و چقدر همه چیزش خوب بوده و خلاصه "خود خودش" بوده. و بعد از اینکه یک ساعت آخر شب با هم چت کرده اند، فردا صبحش هم آمده به دیدنش و وای چقدر خوب بوده و چه عالی و اینها. بعدش هم داشت حتی به طور ضمنی فحش می داد به دیگرانی که هیچوقت درکش نکرده اند و خدایی که رهایش کرده بوده و حالا فرشته ی نجاتش را پیدا کرده. گفتن نصف این حرفها هم برای من کافی بود تا بفهمم که نه با یک نجات یافته یا به معشوق رسیده یا یک مرد سعادتمند، بلکه با یک "جوگیر" روبرو ام. 

فهمیدن اینکه آدمهای جوگیر چطور با مغز به زمین می خورند و چه اشتباه خنده داری کرده اند، نیاز به هوش و استعداد زیادی ندارد. یک انسان را با یک ابَر انسان یا یک فرشته اشتباه گرفتن، کار یک آدم عاقل نیست. همانطور که فکرش را می کردم، این خانم فرشته مدتی بعد بساطش را جمع کرد و از خانه ی این مرد سعادتمند رفت! آن همکلاسی جوگیر هم که اصلا نیازی به گفتن ندارد که دو هفته ی بعد، به آن دوست اندیشمند و متفکرش حتی سلام هم نمی کرد

می خواهم اینطور بگویم که "جوگیری" جزو آن صفتهایی بود که من آدمها را با آن، به آدمهایی که می شود رویشان حساب کرد، و آدمهایی که "هیچ فایده ندارند" تقسیم می کردم! تا این حد برایم صفت ضایعی بود که هیچ رقمه نمی شد به صاحبش امیدی داشت! ولی خب واقعیت این است که این همه ی جریان نیست. مسئله این نیست که بعضی آدمها هستند که به شکل ضایعی گاهی جوگیر می شوند؛ اطلاعات جدیدم نشان می دهد شاید همه ی ما آدمها، از جمله خود من که چقدر هم همیشه خودم را از جوگیر شدن حفظ می کرده ام، می توانیم در موقعیتهایی جوگیر شویم! حتی در حینی که خودمان هم می دانیم که داریم جوگیرانه برخورد می کنیم!

البته عامل این نتیجه گیری جدید، اتفاق دیگری بوده ولی خاطراتم را که زیر و رو می کنم می بینم که در گذشته هم سابقه ی این شکل جوگیری ها را داشته ام! مثلا آن روزی که بعد از فلان کلاس وقت گذاشتم و منتظر ماندم تا استاد سرش خلوت شود و از فلان دانشجویی دفاع کنم که اجازه ی شرح و بسط کنفرانسش را آنطور که باید به او نداده بود، در حالی که فلان دانشجویی که به طور معمول هم در کلاس نیم متر زبان داشت و در همه ی حوزه ها صاحب نظر، کل زمان کلاس را به ارائه ی کنفرانسی که چیز خاصی هم نبود اختصاص داد. استاد هم از توجه من کلی تشکر کرد و در جلسات بعدی از آن دانشجو به طور ضمنی عذرخواهی کرد و از این کارها. هرچند که از این کار خودم پشیمان نیستم، ولی آن تصور خنده داری که فکر کرده بودم از چه دانشجوی پر و باسوادی دارم دفاع می کنم، اسمش چیزی به جز جوگیری نبود! مخصوصا که به مرور زمان فهمیدم این آدم کلکسیونی از مزخرفترین اخلاقها و رفتارهاییست که من در طول عمر خودم تا بحال مجموعش را در یک شخص ندیده ام. اگر هم فکر می کنید این توصیفی که من در خط قبل کردم، خودش یک جور جوگیریست، باید بگویم که خب شما که این آدم را ندیده اید؛ اگر می دیدید به احتمال زیاد این فکر را نمی کردید!

یا این جوگیری اخیرم. اخیر که می گویم یعنی دو ماه پیش مثلا. چون گاهی صبر می کنم از جریانی فاصله بگیرم و اجازه دهم که اگر پس لرزه ای هم دارد رخ دهد و وقتی که به اصطلاح "صدای حادثه خوابید" راجع به آن قضاوت کنم؛ هرچند که گاهی اوقات طول زمان، تغییری در این قضاوت ایجاد نکند؛ مثل الان. یعنی این را از همان وقت تا الان همین شکلی در ذهنم داشتم. و از همان روز اولش هم می دانستم که جوگیری خر است و کاریش هم نمی شود کرد. وقتی داریم از جوگیری در رابطه می گوییم، خب حدسش خیلی هم کار سختی نیست که الان می خواهم بنویسم که اخیرا با کسی آشنا شدم؛ و هرچند نه مثل آن آقای به سعادت رسیده، ولی در طول آن چند ساعتی که با هم بودیم من به طور مداوم هی به این نتیجه می رسیدم که "چه آدم خوبی!" و این روند نتیجه گیری مثبت هی همینطور ادامه داشت در طول آن چند ساعت. برای من بدبینی که اگر ملائک آسمانی را هم ببینم این توانمندی را دارم که یک ایرادی از اخلاق و رفتار و احیانا طرز فکرشان بگیرم، این تجربه کمی عجیب بود. امیدوارم متوجه باشید که اینجا بحث اصلا سر این نیست که او واقعا آدم خوبی بود یا نبود؛ از دو حالت خارج نیست، یا بوده یا نبوده. مسئله این است که بعد از این آشنایی -حضوری- من نمی توانستم جلوی جوگیر شدن خودم را بگیرم! مدام برایش در این شبکه های مجازی کوفتی مسیج می دادم و چون خودم هم می دانستم که به شکل تابلویی جوگیر شده ام گاهی هم می گفتم "ببخشید که من هی مزاحم می شم ها!!" لایک و پلاس زدن و کامنت گذاشتن هایم، هنوز مطلبش را ننوشته آنجا بود! بدبختی این بود که در اینترنت فقط در یک فضا هم دنبالش نمی کردم که خیالش راحت باشد بقیه ی جاها از گزند من در امان است. آشکارا جوگیر شده بودم و هرچند که همه ی توانم را برای مقابله با این جوگیری به کار گرفتم، ولی پیدا بود که موثر نبود! او هم که اول فکر کرده بود با یک آدم سالم روبروست خیلی محترمانه جواب مسیج ها را می داد و کاری به کارم نداشت. ولی خب تشخیص یک آدم جوگیر خیلی هم کار سختی نیست! تدریجا روند صحیح را انتخاب کرد که همانا پاسخ ندادن به مسیج هاست و بعد هم که اینطوری. (خوبی وبلاگ نوشتن این است که کسی وسط متن از شما نمی پرسد "چطوری؟"، تا شما هم مجبور نشوید جواب بدهید که به شما مربوط نیست دوست عزیز!)

بله؛ جوگیری خر است و این همه ی اعتراف هاست. در واقع اگر بخواهیم از مجموع همه ی این حرفها یک نتیجه ای بگیریم که نتیجه گیری اخلاقی متن شود، من باید خیلی نادم و پشیمان، در حالی که امیدوارم شما متوجه عمق فاجعه ی جوگیری، و البته احتمال گریزناپذیری اش شده باشید، به دوربین نگاه کنم و پیامم برای همه ی جوانها این باشد که در چنین شرایطی، از موقعیتهایی که منجر به بروز جوگیری تان می شود تا یک مدت زمان مشخصی اکیدا پرهیز کنید. مثلا حتی سمت فضاهایی که با سوژه ی مورد نظر روبرو خواهید شد هم، نروید! و نکته ی دیگر هم که البته به دلیل تنهایی همیشگی ام، برای خودم رخ نداد این است که مخصوصا نظرتان راجع به این آدم را هرگز با کسی در میان نگذارید؛ چون ممکن است طرف بردارد آن را در وبلاگش بنویسد و کلی هم به ریشتان بخندد. بله؛ احتیاط همیشه شرط عقل است. حالا بعد از رعایت همه ی اینها اگر دیدید که همچنان هم بدتان نمی آید با او در ارتباط باشید، خب شاید واقعا هم آدم خوبی بوده! کسی چه می داند! به هر حال التفات داشته باشید بر این امر مهم که اگر آن نکات را رعایت نکنید دیگر سوژه ای نمی ماند که شما بخواهید با او در ارتباط باشید یا نباشید!
 

۱۳۹۱ آبان ۲۹, دوشنبه

«باترفلای افکت»


نشسته ام اینجا با پنجمین لیوان چای امروزم که طبق معمول دارم به سختی و اکراه می خورم. کلا در این چند ساله ی اخیر، تصویر ثابت من در این خانه، حمل یک لیوان/ فنجان/ استکان خالی به آشپزخانه و آوردن چای به اتاق است. اینطور بگویم که تصویر مضحکی شده برای همه. و این البته در حالیست که چای برای من نوشیدنی لذتبخشی نیست. حتی بعد از خوردنش هم، آنطور احساس رفع خستگی ای نمی کنم که مثلا مشوقی باشد برای ادامه ی این رفتار مضحک. و هرچه می گذرد بیشتر بر این واقعیت واقف می شوم که احتمالا مرض دارم. وگرنه چرا آدم باید روزی ده لیوان از نوشیدنی ای بخورد که نه دوستش دارد، نه مثلا خستگی اش را رفع می کند.

آدمیزاد چه توانمندیهای ساده ای را فراموش می کند؛ الان من مانده ام پاراگراف قبل را مثلا چطور می شود به این پاراگراف بی ربطی که شروعش کرده ام وصل کرد! قبلا ها یک چیزهایی بلد بودم ها؛ اما حالا متاسفانه نمی دانم که چای را چطور می شود به قضاوت ربط داد. آن قدیم ترها حتی این هوشمندی را هم داشتم که اول پاراگراف، لو ندهم که آخرش چه می خواهم بگویم؛ ولی حالا همان را هم ندارم. که خب فدای سرم و اینها هیچ مهم نیست. چون در کنارش قابلیتهای ارزشمند دیگری دارم. و شما هم مدیونید اگر باور نکنید. مثلا بلدم در زندگی ام گاهی ناپرهیزی کنم و همین طور سرم را بیندازم پایین و بروم مثلا با فلان خواننده ی وبلاگم، در پارکی دیدار و گفت و گو کنم. (نمی دانستم که دیدار و گفت و گو را به جز در اخبار سراسری ایران، جای دیگری هم می توان به کار برد؛ که همین الان به این مهم پی بردم؛ و این هم یکی دیگر از قابلیتهایم است خب). بله، می گفتم؛ سال قبل، فروردین ماه بود به گمانم، دوستی بودند که لطف کردند و آمدند تا احتمالا برای من کمی از زندگی بگویند و امیدواری بدهند و به راهِ کمی مستقیم تری هدایتم کنند و اینها. که خب البته در هیچکدامش چندان توفیقی نیافتند و من سر جمع می توانم بگویم که از هیچ چیز این دیدار خوشم نیامد؛ مخصوصا از اینکه خوش آمدن یا خوش نیامدن من، اساسا آن وسط موضوعیتی هم نداشت حتی. از چرایی و چگونگی اش می گذرم، هرچند که خاطرم هست همان موقع بدم نمیامد در موردش چند صفحه ای بنویسم، آ چهار حتی؛ فقط این را بگویم که در این مدت، چند جایی، از فلان عقیده ی ناخوشایند و فلان رفتار عجیب و بهمان حرف دوست نداشتنی اش، مثال ها زده ام و خلاصه، شده بود انگار یک ژانری برای خودش. که البته هر چه فکرش را می کنم می بینم که از این ژانر کردنش، چندان نادم و پشیمان هم نیستم البته. و دقیقا نمی دانم که جمله ی بعدی را با چه رویی می خواهم بنویسم. با همه ی این احوال، حالا که فکرش را می کنم (این حالا، همین حالا نیست قطعا؛ معنای چند ماهه ی اخیر می دهد!)، می بینم همین آدم، سال قبل که من هر روز در غار تنهایی خودم بیشتر فرو می رفتم و سرمای استخوان سوزی به جانم افتاده بود، تنها کسی بود که مرا به خانه اش دعوت کرد. می دانید... خانه ی آدم، حریم شخصی آدم است؛ جایی نیست که آدم به راحتی و از سر تفنن کسی را به آن دعوت کند. هر طور حسابش را می کنم می بینم کار ارزشمندی بوده و اسم این کارش به جز لطف چیز دیگری نمی توانست باشد

حالا این را نوشتم که چی؟ که بگویم نباید آدم ها را زود قضاوت کرد؟ خب این را که خودتان هم می دانستید؛ در واقع خود من هم پیش از اینکه اصلا چنین اتفاقی برایم بیفتد این را می دانستم و اصلا نیازی هم به همچین مَثَلی نبود حتی. خب پس چرا این را نوشتم؟ بگذارید کمی فکر کنم؛ خب... احتمالا منظورم از بافتن همه ی اینها به هم، این بوده که بگویم آدم را زود قضاوت نکنید، و منظورم هم از آدم، خودم هستم لابد. بله، چنین منظوری داشته ام حتما. این روزها نمی دانم چرا احساس یک عروسک کثیف و خیس را دارم که گوشه ی یک پیاده رویی، یک گوشه ی شهر افتاده؛ صاحبش فراموشش کرده و به درد رهگذران بزرگسال هم که نمی خورد. همینقدر دور انداخته شده. همینقدر از یاد رفته. همین است که دست به دامن بافتن این اراجیف شده ام. که آدمها را -زود- قضاوت نکنید و این مزخرفات. حالا مثلا من را کسی دیر قضاوت کند می فهمد که آدم بهتری هستم از آنچه قبلتر نشان داده بودم؟ نه. بعد هم اینکه بگوییم نباید کسی را زود قضاوت کرد، منطقا مثل این است که بگوییم در آن دیدار اول، نباید کسی را دید، و مثلا باید چشمهایمان را ببندیم و بگذاریم دفعه ی چهارم ببینیمش! نمی شود با کسی آشنا شد و قضاوتش نکرد که
اگر خواننده ی باهوشی باشید، فهمیده اید که من تا اینجای متن در واقع فقط از چای گفته ام، وگرنه این دو پاراگراف قبل که خیلی شیک نفی ماهیت کرد از خودش (شیک؟ قبلترها انصافا قیدهای بهتری به کار می بردم). شاید بهتر است چیز دیگری به این متن اضافه کنم که به سرانجام آن متنهای قبلی دچار نشود و در حالت ثبت موقت قرار نگیرد؛ یک چیزی که حداقل ارزش پست کردن به متن بدهد


این چند روزه دارم به "باترفلای افکت" فکر می کنم (حالا البته نمی مردم اگر می نوشتم "اثر پروانه ای"؛ ولی خب اثر پروانه ای به با کلاسی "باترفلای افکت" نیست؛ اصلا چطور است بردارم عنوان این نوشته را هم بگذارم باترفلای افکت، و امشب را با یک حس خاص بودگی متفاوتی سر بر بالین بگذارم!). درست هم یادم نیست که چرا اسمش را گذاشته اند اثر پروانه ای. خودتان بهتر می دانید حتما، ولی خب منظورشان این بوده که یک پروانه که این گوشه ی دنیا بال می زند، تکان بالش "بالاخره" و هرچقدر هم که اندک و ناچیز، بر حرکت آب اقیانوس (دریا؟ شما بگیر چشمه اصلا) در آن طرف دنیا اثر می گذارد. یک همچین چیزی خلاصه. حالا من دارم به تلفیق این اثر پروانه ای و آن موج مثبت/ منفی آدمها که ناخواسته برای یکدیگر می فرستند فکر می کنم؛ و احساس می کنم که ناخواسته ناراحت بودنم بر دیگری شاید اثر می گذارد؛ شاید اثر گذاشته. شده به قدر آن حرکت پروانه بر آب اقیانوس. ولی "بالاخره" بی اثر نیست.
اولین باری که کسی خیلی جدی از این انرژی آدمها با من حرف زد، همان "آقای محبوبـ"ـمان بود. یکبار بعد از چند روز بی خبری، به شکل "یک کاره" طوری، مسیج فرستاد که "تو از دست من ناراحتی؟ خب بیا اگه چیزی شده حلش می کنیم". من پرسیدم که "اینایی که گفتی یعنی چه؟". جواب داد چند روز است حالم خوش نیست و احساس می کنم تویی که داری برایم انرژی منفی می فرستی! بعد من در حالی که داشتم به این خرافات مدرن اش در دلم می خندیدم، پرسیدم که وقتی خوشحال هم هستی، شک می کنی که شاید منم که دارم برایت انرژی مثبت می فرستم؟ و جوابش البته منفی بود. حالا منفی بودنش به کنار، همین که به این سوال جواب داد هم خودش به اندازه ی کافی جالب بود. -

حالا به هر جهت، فکر می کنم که چنین چیزی شاید وجود دارد. شاید حال بد ما در اینجا، اثر می گذارد بر حال یک دوست و آشنایی در جایی دیگر. و نکته ی ناراحت کننده اش این است که چنین اتفاقی ناخواسته میفتد. به اینجایش که فکر می کنم یاد آن دختربچه ی نفرین شده ی فیلم حلقه میفتم. تامارا بود اسمش اگر اشتباه نکنم. آنجایی که آخر فیلم به درمانگرش می گفت که نمی خواهد دیگران را آزار دهد "ولی این کار را می کند". و حالا نه اینکه عذاب وجدان گرفته باشم، ولی تقریبا ناخرسندم از اینکه حس می کنم چنین احتمالی ممکن است وجود داشته باشد؛ و شاید ناراحتی من، نه حالا دلیل اصلی، ولی مثلا "عامل شتاب زا"، یا مثل یک حس ناخوشایندی که بر احساسهای دیگر اضافه می شود، بر ناراحتی دیگری یا دیگرانی اثرگذار بوده. و همه ی اینها؛ و احتمال همه ی اینها، هیچ حس خوبی نیست.

و پر واضح است که فقط از آدمی که پر است از حسهای ناخوب، نوشتن چنین متن بی هدف و پاره پاره و سرگردانی بر می آید. فکر کنم کم کم باید آخر متنهایم شخصا تشکر کنم از کسی که حوصله کرده و تا اینجای متن را خوانده. به همراه مقادیری هم عذرخواهی شاید.

۱۳۹۱ آبان ۲۲, دوشنبه

من همیشه دلم می خواست چراغونی | به جز اشکم نیومد به مهمونی...

حزن صدای خواننده بود شاید، یا آهنگش، که من را کشاند پای تلویزیون، تا مصاحبه ی یاسمین لِوی را ببینم با بی بی سی فارسی؛ خواننده ای که تا پیش از این حتی اسمش را هم نشنیده بودم. مصاحبه گر، جایی میان مصاحبه اش پرسید چرا معمولا آهنگهای شما غم انگیز است؟ او با لبخند جواب داد "من به کنسرتهای خوانندگان دیگر رفتم؛ و دیدم که کنسرتهای آنها چقدر شاد است و پر از شور و هیجان. و تصمیم گرفتم که من هم آهنگهای شادی بخوانم... اما دیدم که در ساختن چنین آهنگهایی موفق نیستم... آهنگهای من معمولا غمگین است. خب... من هم... اینطورم."


هزار و یک شکل برای زندگی کردن وجود دارد؛ هزار و یک شیوه؛ هزاران سبک. آدمها هر کدامشان به یک سبک و سیاقی روزمرگی هایشان را پر می کنند، هر کدامشان به شکلی با دوستانشان وقت می گذرانند، در مهمانی های خانوادگی سرگرمیشان فلان است، در سفرها عادتشان، بهمان. حتی اینکه آدمها سبک غذا خوردنشان چطور باشد و چه کاری را قبل یا بعد یا حین غذا خوردن انجام دهند، می تواند به شکلی سبک کلی زندگیشان را از دیگران متمایز کند

توصیفی ندارم که از سبک زندگی خودم بیاورم و شرحش دهم. شاید نتوانم بگویم که چه چیز و کجای این شیوه ی زندگیست که نمی پسندمش؛ که دوستش ندارم. فعلا فقط می توانم این را بگویم، که سبک زندگی ام، چیزیست که همیشه کماکان در تلاش بوده ام، تغییرش دهم. گاهی در حد تمایل به فلان چیزها باقی مانده و گاهی هم واقعا تلاشی کرده ام برای این تغییر. اینکه مثلا روابطم را به شکلی تنظیم کنم که وارد فضاهای دیگری شوم؛ یا سعی کنم فلان مهارت را کسب کنم تا به واسطه اش با آدمهای دیگری ارتباط پیدا کنم؛ یا در دوره ی فلان چیز شرکت کنم که مشغله هایم تغییر کند. و تلاشهایم البته، همیشه بی حاصل بوده. نه توانسته ام وارد فضاهای جدیدی شوم، نه مراوداتم با آدمها تغییری کرده و مثلا به آدمهای متفاوتتری نزدیک شده ام. و نه هیچ تغییر چشمگیر دیگری رخ داده.

دیروز غروب داشتم به این فکر می کردم که چند فعل در دنیا وجود دارد و آدمی با چندین و چند هزار کار روبروست که می تواند میل به انجامشان داشته باشد...؟ میلیونها کار هست در زندگی، میلیونها فعل؛ قدم زدن، آواز خواندن، شنا کردن، بستنی خوردن، شعر خواندن، خوابیدن، ساز زدن، آهنگ گوش دادن،سفر رفتن، فیلم دیدن، عشقبازی کردن، سیگار کشیدن، نوشیدن، آشپزی کردن، طرح کشیدن، باغبانی کردن و هزارها و هزارها کار دیگر؛ اما تنها کاری که من معمولا، گاه و بیگاه دلم می خواهد انجامش دهم "گریه کردن" است. اینکه اشک ریختن، کاری باشد که کسی "معمولا" و در روزهای عادی زندگی اش بخواهد انجامش دهد، غم انگیز نیست. سهمگین است. و من نمی دانم با این زندگی سهمگین چه می شود کرد.

تلاشم برای تغییر دادن این زندگی معمولا به بن بست می رسد و دست از پا درازتر، در حالی که احساس می کنم چه بی جهت خودم را سبک کرده ام، برمی گردم به همین زندگی. گاهی یاد آن شعر نامجو میفتم و می بینم این چیزی که وصفش می کند، چقدر آزار دهنده است... "اینکه دستات رو روی سر می ذارن | اینکه باهات هیچکاری ندارن | اینکه تو بازیشون راهت نمی دن | اینکه سر به سرت می ذارن"... و گاهی هم می بینم که تقصیر آنها (آدمهای دیگر، فضاهای دیگر، مراودات دیگر، مشغله های دیگر) نیست. تقصیر من هم نیست. و شاید این وسط حتی قصوری هم رخ نداده. فقط من ساده دلانه به سهم خودم از زندگی قانع نیستم و خوش دلانه تلاش می کنم به زندگی ای برسم که در روزهای معمولی اش، همه ی چیزی که دلم می خواهد، "گریستن" نباشد.

نمی دانم که یاسمین لوی هم دست از تلاش کشیده و واقعا ایمان آورده که "همین است"، یا او هم مثل من، هنوز جایی آن ته دلش فکر می کند که یک روزی شاید برسد که ببیند "همین نیست" و می تواند جور دیگری باشد. اما واقعیت این است که این خواننده ی اسرائیلی را با آن صدا و آهنگهای محزونش واقعا درک می کردم، وقتی که چندین ماه پیش داشت به گزارشگر بی بی سی می گفت که سعی اش را کرده که کنسرتهای او هم شاد باشد... و حرفش را اینطور تمام کرد که ولی آهنگهای او معمولا غمگینند... و خب... او هم... اینطور است.



۱۳۹۱ آبان ۱۲, جمعه

جهد بی توفیق خود کس را مباد *


همینطور که کف اتاق دراز کشیده ام و کتابخانه را ورانداز می کنم، فکر می کنم به اینکه بعضی چیزها را می شود که ما ارزشزدایی کنیم. اینطور خب به نفع همه است و گاهی ناخودآگاه یادشان نمیفتیم و بیخود برایشان غصه نمی خوریم. مثلا مثل شهرت داشتن، که یک ارزش عمومی و همه گیر نیست و هیچکس نیست که اگر از او بپرسیم چرا انقدر ناراحتی، مثلا جواب بدهد احساس می کنم در زندگی ام مشهور نیستم! شاید ما هم باید یک دنیایی بسازیم که در آن "موفق" بودن یا نبودن هم به هیچ جای کسی نباشد. اگر کسی موفق بود که نوش جانش، اگر هم نبود که خب نباشد؛ همانطور که همه مشهور نیستند، یا مثلا خوش صدا نیستند یا چه می دانم خطشان خوب نیست، خب همه هم موفق نیستند و این معنایش نباید این باشد که هیچ چیز دیگر هم نیستند. اصلا می دانید چیست؛ باید یک وضعیتی حاکم باشد که هر کس موفق نیست، حتی خودش را به این سختی هم نیاندازد که دنبال یک چیز معادل یا بهتری بگردد و مثلا بخواهد بگوید که اگر موفق نیستم، در عوض فلان هستم. بلکه با سربلندی و بی خیالی سرش را بالا بگیرد و بگوید اصلا من موفق نیستم، که نیستم؛ خوب می کنم که نیستم! به کسی هم ربطی ندارد اولا؛ بعد هم اینکه مثلا حالا چه اهمیتی دارد که من موفق نیستم (مشابه همان وقتی که بگوییم "چه اهمیتی دارد که من مشهور/ خوش خط/ بسکتبالیست/ ... نیستم").

مخصوصا که موفق بودن انقدر چیز پیچیده ایست. اینطور نیست که ما فکر کنیم مثلا یک کودک هفت ساله اگر معدل بیست بگیرد و در مسابقه ی نقاشی اول شود، کودک موفقیست. یا اگر یک نوجوان بتواند در سیزده سالگیش به فلان ساز کاملا مسلط شود و جزو استعدادهای درخشان شناخته شود مثلا، نوجوان موفقیست. یا یک جوان اگر در بیست و هشت سالگیش دکترایش را هم گرفته باشد و دو شرکت فلان و یک موسسه ی بهمان را همزمان اداره کند و عضو اصلی هیئت فلان هم باشد و صاحب دارایی ای برابر با دارایی تمام ساکنین شهر کوچک زادگاهش، یعنی مثلا جوان موفقیست. خیر؛ اصلا موفقیت به این حرفها نیست

می دانید؛ موفقیت یک واقعیت نیست شاید. یک احساس است؛ آن هم احساسی که آدم نسبت به خودش دارد. یا نسبت به خودش پیدا می کند. الان که دارم اینها را می نویسم طبق قواعد و استانداردهایی که برای موفقیت در نظر می گیرند، دنبال "اول شدن"ها، "برگزیده شدن"ها، رتبه در فلان آزمون، مهارت در بهمان کار و این جور چیزها در زندگی خودم می گردم. اولین بارش سال سوم دبستان بودم، یکدفعه وسط سال، یک آزمون کلی از همه ی دروس و از همه ی پایه ها، قرار شد که برگزار شود؛ یک چیزی شبیه یکجور تست کردن "همینجوری" بود چون در نمرات درسی کسی تاثیری نداشت، با اینکه سوالات از درسها بود. یعنی من تا همین امروز هم نفهمیدم که چه جور آزمون/ مسابقه/ تست ای بود. در کمال ناباوری من در آن آزمون در کل مدرسه اول شدم؛ شاگرد اول نبودم ها، ولی در آن آزمون اول شدم. بعد فکر می کنید چه شد؛ من، کودک هشت ساله (بله، هشت سالم بوده سال سوم) احساس "موفقیت" کردم؟ نه؛ معلممان سر همان کلاس درس، بهمان گفت، آن مسابقه ی فلان را یادتان هست؟می دانید چه کسی اول شد؟ بعد اسم من را گفت و خواست که جایزه ام را که یک مداد نوکی با نوک رنگی بود، بروم خودم از بین بقیه ی مدادها انتخاب کنم؛ و این هم شد جایزه ام. به آدمهای موفق باید گفت که موفقند، ولی آن روز کسی چیزی به من نگفت؛ و خب من هم اصلا به ذهن هشت ساله ام خطور نکرد که خب شاید چیزی که به آن دست یافته ام "موفقیت" است.

بار دیگری که پی به موفق نبودنم بردم، فکر کنم یکی از سالهای دبیرستان بود. چندمین باری بود که به عنوان دانش آموزان برگزیده ی فلان، یا شاید هم برنده ی فلان مسابقه (که احتمالا داستان نویسی بوده) که اصلا یادم هم نیست مناسبتش چه بود، به اداره ی آموزش و پرورش دعوت شده بودیم و چه می دانم لابد یک برنامه ای هم ترتیب داده بودند و بعدش هم کسی می آمد روی سن جایزه هایمان را تقدیممان می کرد. بعد همینطور که من تک و تنها سرم را پایین انداخته بودم و رفته بودم آنجا و در یک صندلی ای برای خودم نشسته بودم، فلان دانش آموز مدرسه مان را دیدم که مادرش و یکی دو نفر دیگر هم با هندی کم و دوربین عکاسی همراهش آمده بودند و وقتی روی سن رفت برای گرفتن جایزه، از افتخار آفرینی اش برای خانواده و شاید فامیل فیلم می گرفتند. آخر برنامه هم با کله گنده هایی که در برنامه حضور داشتند عکس یادگاری گرفتند و من فقط یادم هست که بعدها (شاید هم همان روز) به الهام می گفتم می بینی مردم چقدر موفقند... یک روز دیگر هم یادم هست رفتم جایزه ی سوم شدنم در جشنواره خوارزمی را بگیرم، که سوم استان شده بودم البته؛ بعد یادم هست که خودم بودم و الهام (شاید هم خواهرم). یک روز زنگ زدند که بیایید فلان جا جایزه تان را بگیرید. رفتیم فلان اداره و انگار که بخواهیم یک کار اداری انجام دهیم، در دفترِ یک آقایی امضا دادم که من فلانی ام و اینها. و او هم لطف کرد با یک لبخند کمرنگ و "مبارکت باشد" جایزه ی ما را داد و بعد هم پرسید "سکه را همین طور توی کیفت می گذاری؟"؛ و من فکر کردم که برای یک ربع سکه ای - که نمی دانم چرا به نظرم خیلی هم "اصل" نمی آمد (!)- آیا باید گاوصندوق با خودم می بردم... این را هم برای این اینجا نوشتم که حداقل اسم آن جشنواره را یکجایی نوشته باشم و پس فردا به کل فراموشش نکنم مثلا. وگرنه که این هم شاید شبیه یک موفقیت باشد، ولی اشتباه نکنید؛ فقط شبیهش بود.

بعد تر از آن البته شاید چیزهای دیگری شاخص "موفقیت" محسوب می شدند؛ که به هر حال به حال من فرقی ندارد چون من آن شاخص ها را هم نداشتم؛ بله یک آدم چرند ناموفقی در همه زمینه ها هستم، که فقط می توانم دلم را به این خوش کنم که کاش می شد آدم با سربلندی بگوید "خب موفق نیستم که نیستم؛ اصلا دلم می خواسته که موفق نباشم". این را به کسی نگفته ام؛ یواشکی دارم به شما می گویم*. چند ماه پیش که برای تسویه حساب دانشگاه و گرفتن مدرک موقتم، در مسیر دانشکده ی مرکزی دانشگاهمان بودم، همین که اتوبوس داشت نزدیک دانشگاه می شد و من برای پیاده شدن آماده می شدم، داشتم به این فکر می کردم که احتمالا قبول شدن من در دانشگاه سراسری، آنهم یکی از دانشگاههای معتبر در رشته ی من، احتمالا فقط یک شانس بوده. یک اتفاقی که از دست سرنوشت در رفته و اینطور شده. البته بعد از اینکه از قبول نشدن ام در ارشد باخبر شده بودم داشتم این فکر را می کردم. ولی در هر صورت فکر درستی بود به گمانم. نه اینکه فکر کنید از چنین چیزی احساس موفقیت کردم ها؛ یا مثلا خانواده و فامیل خیلی ذوق زده و خوشحال شدند و هی این "موفقیت" را به من تبریک می گفتند. نه اصلا از این خبرها نبود. من همچنان از دید دیگران چندان "موفق"ی نبودم، ولی خب با این احوال فکر می کنم یکی از شانسهای زندگی ام بوده که البته از دست روزگار در رفته و نصیب من شده وگرنه ما را چه به موفقیت.

حالا اگر بخواهم از این متن، نتیجه ی اخلاقی بگیرم، باید بگویم که اگر پایه ی این کار نیستید که دست در دست هم دهیم و از "موفقیت" ارزشزدایی کنیم؛ حداقل بیایید سعی کنیم به دیگران احساس موفق بودن بدهیم. بعد از هر چیز ساده ای از آنها شیرینی بخواهیم؛ دوربین دستمان بگیریم و از لحظه ی تاریخی (!) جایزه ی نفر دوم شدنشان در ده نفر شرکت کنندگان مدرسه، عکس بگیریم. هی به اقوام و فامیل بگوییم خبر دارید دختر/پسرمان در مدرسه اول شده؟ این نقاشی اش را دیده اید؟ معلمش باور نکرده که خودش کشیده! (این را از خاطرات شخصی ام در آورده ام و می گویم؛ به یک چنین روزی افتاده ام به واقع، که دلم برای آن نقاشی ام هم می سوزد حتی). بله؛ اگر از این کارها بکنیم، شاید زندگی را برای هم یک ذره قابل تحمل تر کنیم؛ و شاید دیگر مجبور نباشیم یک چنین زیاده گویی ای را در وبلاگ آدمهای ناموفق بخوانیم.

* این سبک جملات، از روشهای رقت انگیز برای جذب مخاطب است و هیچگونه ارزش دیگری ندارد. وگر نه خب معلوم است که چیزهایی که من اینجا می نویسم را جای دیگری نگفته ام؛ و خواننده ی آگاه خودش می داند که من اصلا جای دیگرم کجا بود؛ و اگر جای دیگری بود که دیگر چه حاجتی بود به اینجا.

* مولانا

۱۳۹۱ آبان ۱۱, پنجشنبه

و آن چند شاخه رز


امروز خانم جوانی که روی صندلی جلوی اتوبوس، کنار پنجره نشسته بود، یک دسته رز سرخ همراهش بود. پنج شش شاخه رز، که ساده و بی تکلف زیر یک سلفون ساده کنار هم بودند. همینطور بی هوا، دلم خواست که کاش آنها را از کسی هدیه گرفته باشد. و کاش آن لبخند محوی که روی لبهایش بود، از خوشی تقدیم شدن آن گلها باشد... دلم نمی خواست آنها را مثلا از گلفروش کنار خیابان خریده باشد. دلم نمی خواست که آنها را خودش برای خانه اش یا حتی برای کسی خریده باشد... داشتم فکر می کردم یعنی هنوز هم آدمها "در ساعت پنج عصر" با هم قرار می گذارند؟ برای هم گل سرخ می آورند؟ در سکوت و با گونه های سرخ شده کنار هم می نشینند و هر از گاهی به سختی یک جمله ی ساده و کوتاه و البته بی هدف به هم می گویند...؟
 
و دیدم که نه انگار. مثل اینکه بدجور در آن وضعیت ناخوشایندی که شرحش رفت گیر کرده ام. نمی دانم این وضعیت، ریسمان می خواهد که بگیرم و خود را با آن بالا بکشم، یا نوردبام که از آن پایین بیایم و برگردم با حال و روز معمولم.