۱۳۹۲ فروردین ۲۰, سه‌شنبه

وقتی که من بچه بودم، غم بود | اما | کم بود



بچگی هایم که رفتن به شهرستان مادری، تقریبا یکی از آرزوهای شیرینی بود که هر سال یکی دوبار به واقعیت می پیوست، و همه ی شوقم برای رسیدن نوروز یا تابستان، رفتن به آنجا بود، غروب روزهایی که برمی گشتیم، آنقدر دلگیر و تلخ بود که واقعا نمی دانم یک کودک که تقریبا هیچ دلخوشی ای به جز این سفر و دیدن اقوام دوست داشتنی اش در آنجا نداشت، چطور می توانست تحملش کند. خاطره ی بعضی از این غرویها هنوز هم در خاطرم هست. کز می کردم گوشه ی اتاق؛ یا دراز می کشیدم به این امید که خوابم ببرد و تحمل این جدا شدن از آن آدمهای دوست داشتنی، تا تعطیلات بعدی، آسان تر شود. آنها هم که سالی قرنی، آیا چه اتفاقی می افتاد که سری به تهران و خانه ی ما بزنند.

همه چیزش دوست داشتنی بود؛ از گرمای وحشتناک و خنکی سرداب خانه ی مادربزرگ بگیر، تا آن حوضی که هیچوقت هم یادم نیست داخلش میوه ای دیده باشم، یا آن باغچه شان که فقط یک درخت انجیر داشت و دو درختچه ی انار؛ که هیچکدامشان هم هیچوقت میوه های مرغوبی نداشتند! اما همه چیز برای من که کودکی کم سن و سال بودم عالی و حتی رویایی بود. حتی اینکه نیمه شبها از زوزه شغالها می ترسیدم؛ حتی اینکه دستشویی و حمام خانه، در حیاط پشتی بود و هیچوقت جرئت نداشتم تنهایی آنجا بروم. شاید ده ساله بودم که خانه شان را عوض کردند و خانه ی جدیدشان، یک چیز هچل هفت و نخراشیده ای شده بود که نه صفای خانه ای سنتی را داشت، نه امکانات درست خانه ای امروزی. با همه ی این احوال و ناخرسندی خاله ها و دایی ها و مادربزرگم، با این احوال که حتی یکی از دایی ها خانه را ترک کرد و دیگر هم بازنگشت، اما آدمهای دوست داشتنی آنجا، هنوز هم برای من دوست داشتنی بودند. قصه گفتن های خاله توی پشه بند روی بام، که هنوز هم نمی دانم اینهمه قصه را از کجا می آورد؛ صحرا رفتن و توت خوردن های تابستان؛ مهمانی های خانه ی خاله، که همیشه سر سفره از ما می خواست دعا کنیم که ناهار بعدی را در خانه ی جدیدی بخوریم. هرچند که همان روزهای کودکی و نوجوانی هم درک فاصله ی پرنشدنی ای که بین مایی که از تهران به آنجا می رفتیم و آنهایی که ساکن آنجا بودند، برایم خیلی کار سختی نبود و گاه به گاه متوجه قضاوتهای عجیب و نادرستشان نسبت به ما می شدم، اما این مسئله آنقدرها اهمیتی نداشت که بخواهد از آنجا دلزده و ناامیدم کند.

حالا انگار قرن هاست که از آن روزها گذشته. و با این وجود آن آدمها انگار از آن نقطه ای که روزی در آن قرار داشتند، تکان نخورده اند، تکان نمی خورند. تک تک خاله ها، دانشگاه رفتند، لیسانس یا فوق لیسانسشان را گرفتند، ازدواج کردند، بچه دار شدند، اما افکار و عقایدشان انگار یکجایی از تاریخ منجمد شده. دایی هایی که بخشی از خاطرات شیرین کودکی مان را ساخته اند، هر روز در جایی که هستند درجا می زنند، زندگیشان تغییرات کوچکی می کند، و آنها فقط کمی افسرده تر و خسته تر می شوند؛ با این حال از چیزی که ده سال پیش به آن باور داشته اند، دست برنمی دارند. حالا برای منِ بیست و چند ساله، که هر روز با هزار و یک عقیده راجع به فرهنگ و جامعه و مذهب و هزار چیز دیگر روبرو می شوم، شبیه یک کابوس است که آنها انگار خبر ندارند فکر و عقیده ای به جز آنچه آنها به آن باور دارند هم می تواند وجود داشته باشد. چیزی که من در مقابل یک فامیل جوان که همیشه مشغول ازدواج کردن و بچه دار شدن و بزرگ کردن بچه هایشان هستند می بینم، تکرار شدن بی رحمانه ی تاریخ است. پسرخاله ی هفت ساله ای که عقاید پدرش را تکرار می کند. دخترخاله ی شانزده ساله ای که کپی برابر اصل مادرش شده. و مناسباتی که شکلش تغییر نمی کند، فقط مهره ها هستند که عوض می شوند.

می شود اینطور گفت که دیگر، هیچ ربطی به هم نداریم. نه فکرهایمان، نه ارزشهایمان، نه سبک زندگیمان، نه علاقمندیهایمان. خیال من که تقریبا از یک چیز راحت شده، اینکه هر چه من دوست داشته باشم را آنها دوست ندارند، (هرچه که باشد. از شیوه ای برای زیستن گرفته، تا فلان غذا و بهمان موسیقی و فلان ادبیات و بهمان اشعار حتی) و هر چه آنها می پسندند برای من خوشایند نیست. هر آنچه این وسط هست گاهی تعریف و تمجیدهای بی اساس است و معمولا سکوت. بالاخره باید یکجوری امکان تداوم رابطه مان برقرار بماند. نه اینکه بر سر فلان چیز با هم اختلاف نظر داشته باشیم و سر بهمان چیز؛ این اختلاف نظرها آنقدر زیاد و عمیق شده که دیگر نیازی به وارد جزئیاتش شدن هم نیست، شما به وضوح می بینید «دنیا»هایی را که با هم فرق می کند.

آنچه این وسط رنج آور است، حقیقتا رنج آور است، این است که می بینید جایی که روزی محل سکنای آدمهای دوست داشتنی زندگیتان بود، حالا آزمایشگاهی انسانی شده برای از نزدیک دیدن مصادیق آنچه به شکلی تئوریک در دانشگاه آسیب شناسی اش کرده اید! وقتی شما از چرایی و چیستی بعضی رفتارها و گرایشات اعضای جامعه، بسته به اینکه در جامعه ای کوچک یا بزرگ، شهری یا غیرشهری، سنتی یا عقلانی شده، زندگی کنند، تا حدودی سر در می آورید؛ این ناراحت کننده می شود که نهایت هنری که از شما برمی آید «تفسیر» این وضعیت است، نه «تغییر»ش. آنهم صرفا برای خودتان؛ وگرنه هیچ آدمی ننشسته منتظر، تا شما رفتارش را برایش تفسیر کنید! فکرش را بکنید که در کنار اینها، آدم ایده آلیستی هم باشید و ساده دلانه به ساختن فرداهایی روشنتر و آینده ای امیدوارنه تر برای نسل بعد فکر کنید؛ آنهم در این بستری که حتی در کلان شهر خودتان هم، آدمهای دور و بر به رسیدن این فردا امیدوارتان نمی کنند، چه برسد به آن جامعه ی کوچکی که مرداب را به خاطرتان می آورد، که هیچ وقت به اقیانوسی که شما تصورش را می کنید نخواهد ریخت.

این سالها، از آنجا که برمی گردم، تمثالی از ناامیدی و تنهایی ام. بیشتر از هر وقت دیگری احساس تنهایی می کنم، چرا که از «دیگری»های مهم زندگی ام، که با آنها نشست و برخاست داریم و از نزدیک در جریان زندگی همدیگر هستیم - حتی از این فاصله ی دور، حتی اگر سالی دوبار همدیگر را ببینیم-، اگر اقوام مادری ام را حذف کنم، بی هیچ اغراقی اعضای خانواده ام می ماند و خودم. و احساس ناامیدی می کنم از اینکه می بینم انگار واقعا کسی را ندارم که دستم را بگیرد و از چیزی که در آن هستم «بالاتر» بکشدم. به شکل غمباری آنجا من هیچکس را بالا نمی بینم؛ و دیگر اینکه این ثبات برایم ناخودآگاه تداعی گر این مسئله است که شاید منم که به اشتباه به دنبال تغییرم، و شاید که همین ثبات برای آنها وضعیتی مطلوب و «درست» باشد.

فکر نمی کنم که هیچ وقت دلم خواسته باشد که به گذشته برگردم. حتی به همان حیاط گلی خانه ی مادربرگم که عصرها کفش را آب می پاشیدیم و بوی خاک نم خورده بلند می شد. حتی به مزه ی کاهو سکنجبین و هندوانه های خنکی که از سرداب می آوردیم. ولی اگر یک راه گریزی بود از «امروز» و چیزی که حالا گرفتارش شده ام، شاید ترجیح می دادم که امتحانش کنم و به یک مکان یا زمانی بروم که درماندگی این روزها را نداشته باشد. به یک روزی که امروز نباشد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر