۱۳۹۱ بهمن ۸, یکشنبه

ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی


پریشبها میان اخبار بی بی سی، برای تحلیل فلان خبر، از یک "کارشناس و تحلیلگر مسائل فلان" دعوت کرده بودند تا راجع به ناآرامی ها و آشوبها و مسائل سیاسی در فلان منطقه، دقایقی صحبت کند. وسط گفتن از دلایل ناامنی و سلاح های فراوانی که قذافی خریده و به آشوبها و ناامنی و جنگهای داخلی منطقه کمک کرده؛ مجری از "جنگ" یا شاید احتمالش چیزی پرسید. آقای کارشناس پاسخ داد: "ببینید، جنگ مثل عشق می مونه...". من، در حالی که تقریبا هنگ کرده بودم، میان شام خوردن از خواهرم پرسیدم "مثل چی می مونه؟"؛ و خواهرم هم تقریبا همزمان از من پرسید "مثل چی؟"! هر دو  فکر کردیم شاید اشتباه شنیده ایم.

آقای تحلیلگر حرفش را داشت اینطور ادامه می داد که "جنگ، مثل عشق می مونه؛ شما بدون برنامه و همینطوری نمی تونید پیش برید. باید برنامه ی مشخصی داشته باشید و بدونید که چطور می خواید جلو برید؛ و فکر همه جا رو کرده باشید...". حواسم از بقیه ی حرفهایش پرت شد به همین چند جمله. به همین چند ثانیه از چند دقیقه ای که صحبت کرد. آقای تحلیلگر، نه فقط با گفتن از "عشق" درست وسط جنگ و ناامنی و آشوب و کشتار، نشان داد که انگار از یک عوالم دیگری آمده؛ بلکه از توصیفش از عشق هم پیدا بود که انگار با نسل من و آنچه ما دور و برمان از آنچیزی که از عشق باقی مانده می بینیم، فرسنگها فاصله دارد. یک فاصله ی خوبِ دوست داشتنی ای. انگار خبر نداشت که این دور و بر، عشق اصلا برنامه نمی خواهد؛ آدمها همینطوری، الابختکی، می روند جلو، یا حتی نمی روند جلو، همینطوری دورادور، از فلانی هم "بدشان نمی آید"؛ همانطور که همزمان "بهمانی هم بد نیست" به نظرشان. بعد همه را می گذارند/می گذاریم در آب نمک. حالا عجله ای که نیست، هستیم دور هم. برنامه ی خاصی هم لازم نیست حتی. فقط هر از گاهی یک اشاره ای، یک حرف دوپهلویی، یک اقدام لطیفی چیزی، که پس فردا بتوانیم استناد کنیم به آن که من مدتهاست دارم برایت می میرم (!)، ولی توی بی تفاوتِ سنگدل (!) اصلا حواست نبوده. اینها البته برای وقتیست که دیدیم دارد دیر می شود و سوژه عنقریب است که بپرد؛ که البته معمولا کار به اینجاها نمی رسد چون همان میانه ی راه تصمیمان عوض شده و کس دیگری را دیده ایم. که خب البته آن حرف دوپهلو و آن اقدام محبتناکمان را هم جوری تنظیم کرده بودیم، که معنای "خاصـ"ـی ندهد. پس جای هیچ نگرانی ای نیست در کل. خلاصه که اگر چیزی هم در روابطمان باشد که بشود مثلا در مقوله ی عشق "چپاند"ش در واقع (که این مقوله همینطور بی مصداق و کاملا انتزاعی باقی نماند)، همین رفتارهای هر از گاهی ایست که بر این منوال پیش می رود.

باید رفت دست آن آقای تحلیلگر مسائل سیاسی را به گرمی فشرد، بعد هم به نرمی زد روی شانه اش و گفت که "دم شما هم گرم؛ مگر اینکه یک نفر وسط تحلیل اخبار سیاسی از عشق حرف بزند، وگرنه که جای دیگری خبری از آن نیست...".

این سه پاراگراف را پریشب جای دیگری نوشته بودم. هی منتظر بودم پایینش یک نفر، محض رضای خدا، بنویسد که "چه بدبین!"؛ بنویسد که اینطور ها هم نیست که من نوشته ام. بگوید که عشق همیشه هست و همیشه هم خواهد بود. یک کسی پیدا شود که حمله کند به نوشته و نویسنده و اصلا بزند زیر همه ی کاسه کوزه هایم با این نوشته های نادرست و سیاه نمایانه و کذب محض طورم مثلا. اما هیچ کس این کار را نکرد. هیچکس حتی یواشکی هم مسیج نداد که چه تلخ؛ که اینطور نگو؛ که همیشه هم اینطور نیست. در عوض نوشته شانصد تا لایک هم خورد، حتی از جانب کسانی که نه از دوستانم بودند و نه حتی از دنبال کننده هایم (هنوز مانده ام که اصلا نوشته را چطور دیده بودند). و پایینش هم در کامنتها، تاکیدی بر تایید نوشته هم بود حتی.

چیزی ندارم در این پاراگراف دوم بنویسم. فقط می شود این را گفت که دنیای غم انگیز نادرستی داریم. ما بدون عشق، اصلا چه می کنیم در این زندگی...؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر