همینطور که کف اتاق دراز کشیده ام و کتابخانه را ورانداز می کنم، فکر
می کنم به اینکه بعضی چیزها را می شود که ما ارزشزدایی کنیم. اینطور خب به نفع همه
است و گاهی ناخودآگاه یادشان نمیفتیم و بیخود برایشان غصه نمی خوریم. مثلا مثل
شهرت داشتن، که یک ارزش عمومی و همه گیر نیست و هیچکس نیست که اگر از او بپرسیم
چرا انقدر ناراحتی، مثلا جواب بدهد احساس می کنم در زندگی ام مشهور نیستم! شاید ما
هم باید یک دنیایی بسازیم که در آن "موفق" بودن یا نبودن هم به هیچ جای
کسی نباشد. اگر کسی موفق بود که نوش جانش، اگر هم نبود که خب نباشد؛ همانطور که
همه مشهور نیستند، یا مثلا خوش صدا نیستند یا چه می دانم خطشان خوب نیست، خب همه
هم موفق نیستند و این معنایش نباید این باشد که هیچ چیز دیگر هم نیستند. اصلا می
دانید چیست؛ باید یک وضعیتی حاکم باشد که هر کس موفق نیست، حتی خودش را به این
سختی هم نیاندازد که دنبال یک چیز معادل یا بهتری بگردد و مثلا بخواهد بگوید که
اگر موفق نیستم، در عوض فلان هستم. بلکه با سربلندی و بی خیالی سرش را بالا بگیرد
و بگوید اصلا من موفق نیستم، که نیستم؛ خوب می کنم که نیستم! به کسی هم ربطی ندارد
اولا؛ بعد هم اینکه مثلا حالا چه اهمیتی دارد که من موفق نیستم (مشابه همان وقتی
که بگوییم "چه اهمیتی دارد که من مشهور/ خوش خط/ بسکتبالیست/ ... نیستم").
مخصوصا که موفق بودن انقدر چیز پیچیده ایست. اینطور
نیست که ما فکر کنیم مثلا یک کودک هفت ساله اگر معدل بیست بگیرد و در مسابقه ی
نقاشی اول شود، کودک موفقیست. یا اگر یک نوجوان بتواند در سیزده سالگیش به فلان
ساز کاملا مسلط شود و جزو استعدادهای درخشان شناخته شود مثلا، نوجوان موفقیست.
یا یک جوان اگر در بیست و هشت سالگیش دکترایش را هم گرفته باشد و دو شرکت فلان و
یک موسسه ی بهمان را همزمان اداره کند و عضو اصلی هیئت فلان هم باشد و صاحب دارایی
ای برابر با دارایی تمام ساکنین شهر کوچک زادگاهش، یعنی مثلا جوان موفقیست. خیر؛
اصلا موفقیت به این حرفها نیست.
می دانید؛ موفقیت یک واقعیت نیست شاید. یک احساس
است؛ آن هم احساسی که آدم نسبت به خودش دارد. یا نسبت به خودش پیدا می کند. الان
که دارم اینها را می نویسم طبق قواعد و استانداردهایی که برای موفقیت در نظر می
گیرند، دنبال "اول شدن"ها، "برگزیده شدن"ها، رتبه در فلان
آزمون، مهارت در بهمان کار و این جور چیزها در زندگی خودم می گردم. اولین بارش سال
سوم دبستان بودم، یکدفعه وسط سال، یک آزمون کلی از همه ی دروس و از همه ی پایه ها،
قرار شد که برگزار شود؛ یک چیزی شبیه یکجور تست کردن "همینجوری" بود چون
در نمرات درسی کسی تاثیری نداشت، با اینکه سوالات از درسها بود. یعنی من تا همین
امروز هم نفهمیدم که چه جور آزمون/ مسابقه/ تست ای بود. در کمال ناباوری من در آن
آزمون در کل مدرسه اول شدم؛ شاگرد اول نبودم ها، ولی در آن آزمون اول شدم. بعد فکر
می کنید چه شد؛ من، کودک هشت ساله (بله، هشت سالم بوده سال سوم) احساس
"موفقیت" کردم؟ نه؛ معلممان سر همان کلاس درس، بهمان گفت، آن مسابقه ی
فلان را یادتان هست؟می دانید چه کسی اول شد؟ بعد اسم من را گفت و خواست که جایزه
ام را که یک مداد نوکی با نوک رنگی بود، بروم خودم از بین بقیه ی مدادها انتخاب
کنم؛ و این هم شد جایزه ام. به آدمهای موفق باید گفت که موفقند، ولی آن روز کسی
چیزی به من نگفت؛ و خب من هم اصلا به ذهن هشت ساله ام خطور نکرد که خب شاید چیزی
که به آن دست یافته ام "موفقیت" است.
بار دیگری که پی به موفق نبودنم بردم، فکر کنم یکی
از سالهای دبیرستان بود. چندمین باری بود که به عنوان دانش آموزان برگزیده ی فلان،
یا شاید هم برنده ی فلان مسابقه (که احتمالا داستان نویسی بوده) که اصلا یادم هم
نیست مناسبتش چه بود، به اداره ی آموزش و پرورش دعوت شده بودیم و چه می دانم لابد
یک برنامه ای هم ترتیب داده بودند و بعدش هم کسی می آمد روی سن جایزه هایمان را
تقدیممان می کرد. بعد همینطور که من تک و تنها سرم را پایین انداخته بودم و رفته
بودم آنجا و در یک صندلی ای برای خودم نشسته بودم، فلان دانش آموز مدرسه مان را
دیدم که مادرش و یکی دو نفر دیگر هم با هندی کم و دوربین عکاسی همراهش آمده بودند
و وقتی روی سن رفت برای گرفتن جایزه، از افتخار آفرینی اش برای خانواده و شاید
فامیل فیلم می گرفتند. آخر برنامه هم با کله گنده هایی که در برنامه حضور داشتند
عکس یادگاری گرفتند و من فقط یادم هست که بعدها (شاید هم همان روز) به الهام می گفتم
می بینی مردم چقدر موفقند... یک روز دیگر هم یادم هست رفتم جایزه ی سوم شدنم در
جشنواره خوارزمی را بگیرم، که سوم استان شده بودم البته؛ بعد یادم هست که خودم
بودم و الهام (شاید هم خواهرم). یک روز زنگ زدند که بیایید فلان جا جایزه تان را
بگیرید. رفتیم فلان اداره و انگار که بخواهیم یک کار اداری انجام دهیم، در دفترِ
یک آقایی امضا دادم که من فلانی ام و اینها. و او هم لطف کرد با یک لبخند کمرنگ و
"مبارکت باشد" جایزه ی ما را داد و بعد هم پرسید "سکه را همین طور
توی کیفت می گذاری؟"؛ و من فکر کردم که برای یک ربع سکه ای - که نمی دانم چرا
به نظرم خیلی هم "اصل" نمی آمد (!)- آیا باید گاوصندوق با خودم می
بردم... این را هم برای این اینجا نوشتم که حداقل اسم آن جشنواره را یکجایی نوشته
باشم و پس فردا به کل فراموشش نکنم مثلا. وگرنه که این هم شاید شبیه یک موفقیت
باشد، ولی اشتباه نکنید؛ فقط شبیهش بود.
بعد تر از آن البته شاید چیزهای دیگری شاخص
"موفقیت" محسوب می شدند؛ که به هر حال به حال من فرقی ندارد چون من آن
شاخص ها را هم نداشتم؛ بله یک آدم چرند ناموفقی در همه زمینه ها هستم، که فقط می
توانم دلم را به این خوش کنم که کاش می شد آدم با سربلندی بگوید "خب موفق
نیستم که نیستم؛ اصلا دلم می خواسته که موفق نباشم". این را به کسی نگفته ام؛
یواشکی دارم به شما می گویم*. چند ماه پیش که برای تسویه حساب دانشگاه و گرفتن
مدرک موقتم، در مسیر دانشکده ی مرکزی دانشگاهمان بودم، همین که اتوبوس داشت نزدیک
دانشگاه می شد و من برای پیاده شدن آماده می شدم، داشتم به این فکر می کردم که
احتمالا قبول شدن من در دانشگاه سراسری، آنهم یکی از دانشگاههای معتبر در رشته ی
من، احتمالا فقط یک شانس بوده. یک اتفاقی که از دست سرنوشت در رفته و اینطور شده.
البته بعد از اینکه از قبول نشدن ام در ارشد باخبر شده بودم داشتم این فکر را می
کردم. ولی در هر صورت فکر درستی بود به گمانم. نه اینکه فکر کنید از چنین چیزی
احساس موفقیت کردم ها؛ یا مثلا خانواده و فامیل خیلی ذوق زده و خوشحال شدند و هی
این "موفقیت" را به من تبریک می گفتند. نه اصلا از این خبرها نبود. من
همچنان از دید دیگران چندان "موفق"ی نبودم، ولی خب با این احوال فکر می
کنم یکی از شانسهای زندگی ام بوده که البته از دست روزگار در رفته و نصیب من شده
وگرنه ما را چه به موفقیت.
حالا اگر بخواهم از این متن، نتیجه ی اخلاقی بگیرم،
باید بگویم که اگر پایه ی این کار نیستید که دست در دست هم دهیم و از
"موفقیت" ارزشزدایی کنیم؛ حداقل بیایید سعی کنیم به دیگران احساس موفق
بودن بدهیم. بعد از هر چیز ساده ای از آنها شیرینی بخواهیم؛ دوربین دستمان بگیریم
و از لحظه ی تاریخی (!) جایزه ی نفر دوم شدنشان در ده نفر شرکت کنندگان مدرسه، عکس
بگیریم. هی به اقوام و فامیل بگوییم خبر دارید دختر/پسرمان در مدرسه اول شده؟ این
نقاشی اش را دیده اید؟ معلمش باور نکرده که خودش کشیده! (این را از خاطرات شخصی ام
در آورده ام و می گویم؛ به یک چنین روزی افتاده ام به واقع، که دلم برای آن نقاشی
ام هم می سوزد حتی). بله؛ اگر از این کارها بکنیم، شاید زندگی را برای هم یک ذره
قابل تحمل تر کنیم؛ و شاید دیگر مجبور نباشیم یک چنین زیاده گویی ای را در وبلاگ
آدمهای ناموفق بخوانیم.
* این سبک جملات،
از روشهای رقت انگیز برای جذب مخاطب است و هیچگونه ارزش دیگری ندارد. وگر نه خب
معلوم است که چیزهایی که من اینجا می نویسم را جای دیگری نگفته ام؛ و خواننده ی
آگاه خودش می داند که من اصلا جای دیگرم کجا بود؛ و اگر جای دیگری بود که دیگر چه
حاجتی بود به اینجا.
* مولانا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر