۱۳۹۱ آبان ۲۹, دوشنبه

«باترفلای افکت»


نشسته ام اینجا با پنجمین لیوان چای امروزم که طبق معمول دارم به سختی و اکراه می خورم. کلا در این چند ساله ی اخیر، تصویر ثابت من در این خانه، حمل یک لیوان/ فنجان/ استکان خالی به آشپزخانه و آوردن چای به اتاق است. اینطور بگویم که تصویر مضحکی شده برای همه. و این البته در حالیست که چای برای من نوشیدنی لذتبخشی نیست. حتی بعد از خوردنش هم، آنطور احساس رفع خستگی ای نمی کنم که مثلا مشوقی باشد برای ادامه ی این رفتار مضحک. و هرچه می گذرد بیشتر بر این واقعیت واقف می شوم که احتمالا مرض دارم. وگرنه چرا آدم باید روزی ده لیوان از نوشیدنی ای بخورد که نه دوستش دارد، نه مثلا خستگی اش را رفع می کند.

آدمیزاد چه توانمندیهای ساده ای را فراموش می کند؛ الان من مانده ام پاراگراف قبل را مثلا چطور می شود به این پاراگراف بی ربطی که شروعش کرده ام وصل کرد! قبلا ها یک چیزهایی بلد بودم ها؛ اما حالا متاسفانه نمی دانم که چای را چطور می شود به قضاوت ربط داد. آن قدیم ترها حتی این هوشمندی را هم داشتم که اول پاراگراف، لو ندهم که آخرش چه می خواهم بگویم؛ ولی حالا همان را هم ندارم. که خب فدای سرم و اینها هیچ مهم نیست. چون در کنارش قابلیتهای ارزشمند دیگری دارم. و شما هم مدیونید اگر باور نکنید. مثلا بلدم در زندگی ام گاهی ناپرهیزی کنم و همین طور سرم را بیندازم پایین و بروم مثلا با فلان خواننده ی وبلاگم، در پارکی دیدار و گفت و گو کنم. (نمی دانستم که دیدار و گفت و گو را به جز در اخبار سراسری ایران، جای دیگری هم می توان به کار برد؛ که همین الان به این مهم پی بردم؛ و این هم یکی دیگر از قابلیتهایم است خب). بله، می گفتم؛ سال قبل، فروردین ماه بود به گمانم، دوستی بودند که لطف کردند و آمدند تا احتمالا برای من کمی از زندگی بگویند و امیدواری بدهند و به راهِ کمی مستقیم تری هدایتم کنند و اینها. که خب البته در هیچکدامش چندان توفیقی نیافتند و من سر جمع می توانم بگویم که از هیچ چیز این دیدار خوشم نیامد؛ مخصوصا از اینکه خوش آمدن یا خوش نیامدن من، اساسا آن وسط موضوعیتی هم نداشت حتی. از چرایی و چگونگی اش می گذرم، هرچند که خاطرم هست همان موقع بدم نمیامد در موردش چند صفحه ای بنویسم، آ چهار حتی؛ فقط این را بگویم که در این مدت، چند جایی، از فلان عقیده ی ناخوشایند و فلان رفتار عجیب و بهمان حرف دوست نداشتنی اش، مثال ها زده ام و خلاصه، شده بود انگار یک ژانری برای خودش. که البته هر چه فکرش را می کنم می بینم که از این ژانر کردنش، چندان نادم و پشیمان هم نیستم البته. و دقیقا نمی دانم که جمله ی بعدی را با چه رویی می خواهم بنویسم. با همه ی این احوال، حالا که فکرش را می کنم (این حالا، همین حالا نیست قطعا؛ معنای چند ماهه ی اخیر می دهد!)، می بینم همین آدم، سال قبل که من هر روز در غار تنهایی خودم بیشتر فرو می رفتم و سرمای استخوان سوزی به جانم افتاده بود، تنها کسی بود که مرا به خانه اش دعوت کرد. می دانید... خانه ی آدم، حریم شخصی آدم است؛ جایی نیست که آدم به راحتی و از سر تفنن کسی را به آن دعوت کند. هر طور حسابش را می کنم می بینم کار ارزشمندی بوده و اسم این کارش به جز لطف چیز دیگری نمی توانست باشد

حالا این را نوشتم که چی؟ که بگویم نباید آدم ها را زود قضاوت کرد؟ خب این را که خودتان هم می دانستید؛ در واقع خود من هم پیش از اینکه اصلا چنین اتفاقی برایم بیفتد این را می دانستم و اصلا نیازی هم به همچین مَثَلی نبود حتی. خب پس چرا این را نوشتم؟ بگذارید کمی فکر کنم؛ خب... احتمالا منظورم از بافتن همه ی اینها به هم، این بوده که بگویم آدم را زود قضاوت نکنید، و منظورم هم از آدم، خودم هستم لابد. بله، چنین منظوری داشته ام حتما. این روزها نمی دانم چرا احساس یک عروسک کثیف و خیس را دارم که گوشه ی یک پیاده رویی، یک گوشه ی شهر افتاده؛ صاحبش فراموشش کرده و به درد رهگذران بزرگسال هم که نمی خورد. همینقدر دور انداخته شده. همینقدر از یاد رفته. همین است که دست به دامن بافتن این اراجیف شده ام. که آدمها را -زود- قضاوت نکنید و این مزخرفات. حالا مثلا من را کسی دیر قضاوت کند می فهمد که آدم بهتری هستم از آنچه قبلتر نشان داده بودم؟ نه. بعد هم اینکه بگوییم نباید کسی را زود قضاوت کرد، منطقا مثل این است که بگوییم در آن دیدار اول، نباید کسی را دید، و مثلا باید چشمهایمان را ببندیم و بگذاریم دفعه ی چهارم ببینیمش! نمی شود با کسی آشنا شد و قضاوتش نکرد که
اگر خواننده ی باهوشی باشید، فهمیده اید که من تا اینجای متن در واقع فقط از چای گفته ام، وگرنه این دو پاراگراف قبل که خیلی شیک نفی ماهیت کرد از خودش (شیک؟ قبلترها انصافا قیدهای بهتری به کار می بردم). شاید بهتر است چیز دیگری به این متن اضافه کنم که به سرانجام آن متنهای قبلی دچار نشود و در حالت ثبت موقت قرار نگیرد؛ یک چیزی که حداقل ارزش پست کردن به متن بدهد


این چند روزه دارم به "باترفلای افکت" فکر می کنم (حالا البته نمی مردم اگر می نوشتم "اثر پروانه ای"؛ ولی خب اثر پروانه ای به با کلاسی "باترفلای افکت" نیست؛ اصلا چطور است بردارم عنوان این نوشته را هم بگذارم باترفلای افکت، و امشب را با یک حس خاص بودگی متفاوتی سر بر بالین بگذارم!). درست هم یادم نیست که چرا اسمش را گذاشته اند اثر پروانه ای. خودتان بهتر می دانید حتما، ولی خب منظورشان این بوده که یک پروانه که این گوشه ی دنیا بال می زند، تکان بالش "بالاخره" و هرچقدر هم که اندک و ناچیز، بر حرکت آب اقیانوس (دریا؟ شما بگیر چشمه اصلا) در آن طرف دنیا اثر می گذارد. یک همچین چیزی خلاصه. حالا من دارم به تلفیق این اثر پروانه ای و آن موج مثبت/ منفی آدمها که ناخواسته برای یکدیگر می فرستند فکر می کنم؛ و احساس می کنم که ناخواسته ناراحت بودنم بر دیگری شاید اثر می گذارد؛ شاید اثر گذاشته. شده به قدر آن حرکت پروانه بر آب اقیانوس. ولی "بالاخره" بی اثر نیست.
اولین باری که کسی خیلی جدی از این انرژی آدمها با من حرف زد، همان "آقای محبوبـ"ـمان بود. یکبار بعد از چند روز بی خبری، به شکل "یک کاره" طوری، مسیج فرستاد که "تو از دست من ناراحتی؟ خب بیا اگه چیزی شده حلش می کنیم". من پرسیدم که "اینایی که گفتی یعنی چه؟". جواب داد چند روز است حالم خوش نیست و احساس می کنم تویی که داری برایم انرژی منفی می فرستی! بعد من در حالی که داشتم به این خرافات مدرن اش در دلم می خندیدم، پرسیدم که وقتی خوشحال هم هستی، شک می کنی که شاید منم که دارم برایت انرژی مثبت می فرستم؟ و جوابش البته منفی بود. حالا منفی بودنش به کنار، همین که به این سوال جواب داد هم خودش به اندازه ی کافی جالب بود. -

حالا به هر جهت، فکر می کنم که چنین چیزی شاید وجود دارد. شاید حال بد ما در اینجا، اثر می گذارد بر حال یک دوست و آشنایی در جایی دیگر. و نکته ی ناراحت کننده اش این است که چنین اتفاقی ناخواسته میفتد. به اینجایش که فکر می کنم یاد آن دختربچه ی نفرین شده ی فیلم حلقه میفتم. تامارا بود اسمش اگر اشتباه نکنم. آنجایی که آخر فیلم به درمانگرش می گفت که نمی خواهد دیگران را آزار دهد "ولی این کار را می کند". و حالا نه اینکه عذاب وجدان گرفته باشم، ولی تقریبا ناخرسندم از اینکه حس می کنم چنین احتمالی ممکن است وجود داشته باشد؛ و شاید ناراحتی من، نه حالا دلیل اصلی، ولی مثلا "عامل شتاب زا"، یا مثل یک حس ناخوشایندی که بر احساسهای دیگر اضافه می شود، بر ناراحتی دیگری یا دیگرانی اثرگذار بوده. و همه ی اینها؛ و احتمال همه ی اینها، هیچ حس خوبی نیست.

و پر واضح است که فقط از آدمی که پر است از حسهای ناخوب، نوشتن چنین متن بی هدف و پاره پاره و سرگردانی بر می آید. فکر کنم کم کم باید آخر متنهایم شخصا تشکر کنم از کسی که حوصله کرده و تا اینجای متن را خوانده. به همراه مقادیری هم عذرخواهی شاید.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر