امروز خانم
جوانی که روی صندلی جلوی اتوبوس، کنار پنجره نشسته بود، یک دسته رز سرخ همراهش بود.
پنج شش شاخه رز، که ساده و بی تکلف زیر یک سلفون ساده کنار هم بودند. همینطور بی
هوا، دلم خواست که کاش آنها را از کسی هدیه گرفته باشد. و کاش آن لبخند محوی که
روی لبهایش بود، از خوشی تقدیم شدن آن گلها باشد... دلم نمی خواست آنها را مثلا از
گلفروش کنار خیابان خریده باشد. دلم نمی خواست که آنها را خودش برای خانه اش یا
حتی برای کسی خریده باشد... داشتم فکر می کردم یعنی هنوز هم آدمها "در ساعت
پنج عصر" با هم قرار می گذارند؟ برای هم گل سرخ می آورند؟ در سکوت و با گونه
های سرخ شده کنار هم می نشینند و هر از گاهی به سختی یک جمله ی ساده و کوتاه و
البته بی هدف به هم می گویند...؟
و دیدم که نه انگار. مثل اینکه بدجور در آن وضعیت ناخوشایندی که شرحش رفت گیر کرده ام. نمی دانم این وضعیت، ریسمان می خواهد که بگیرم و خود را با آن بالا بکشم، یا نوردبام که از آن پایین بیایم و برگردم با حال و روز معمولم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر