۱۳۹۱ آبان ۲۲, دوشنبه

من همیشه دلم می خواست چراغونی | به جز اشکم نیومد به مهمونی...

حزن صدای خواننده بود شاید، یا آهنگش، که من را کشاند پای تلویزیون، تا مصاحبه ی یاسمین لِوی را ببینم با بی بی سی فارسی؛ خواننده ای که تا پیش از این حتی اسمش را هم نشنیده بودم. مصاحبه گر، جایی میان مصاحبه اش پرسید چرا معمولا آهنگهای شما غم انگیز است؟ او با لبخند جواب داد "من به کنسرتهای خوانندگان دیگر رفتم؛ و دیدم که کنسرتهای آنها چقدر شاد است و پر از شور و هیجان. و تصمیم گرفتم که من هم آهنگهای شادی بخوانم... اما دیدم که در ساختن چنین آهنگهایی موفق نیستم... آهنگهای من معمولا غمگین است. خب... من هم... اینطورم."


هزار و یک شکل برای زندگی کردن وجود دارد؛ هزار و یک شیوه؛ هزاران سبک. آدمها هر کدامشان به یک سبک و سیاقی روزمرگی هایشان را پر می کنند، هر کدامشان به شکلی با دوستانشان وقت می گذرانند، در مهمانی های خانوادگی سرگرمیشان فلان است، در سفرها عادتشان، بهمان. حتی اینکه آدمها سبک غذا خوردنشان چطور باشد و چه کاری را قبل یا بعد یا حین غذا خوردن انجام دهند، می تواند به شکلی سبک کلی زندگیشان را از دیگران متمایز کند

توصیفی ندارم که از سبک زندگی خودم بیاورم و شرحش دهم. شاید نتوانم بگویم که چه چیز و کجای این شیوه ی زندگیست که نمی پسندمش؛ که دوستش ندارم. فعلا فقط می توانم این را بگویم، که سبک زندگی ام، چیزیست که همیشه کماکان در تلاش بوده ام، تغییرش دهم. گاهی در حد تمایل به فلان چیزها باقی مانده و گاهی هم واقعا تلاشی کرده ام برای این تغییر. اینکه مثلا روابطم را به شکلی تنظیم کنم که وارد فضاهای دیگری شوم؛ یا سعی کنم فلان مهارت را کسب کنم تا به واسطه اش با آدمهای دیگری ارتباط پیدا کنم؛ یا در دوره ی فلان چیز شرکت کنم که مشغله هایم تغییر کند. و تلاشهایم البته، همیشه بی حاصل بوده. نه توانسته ام وارد فضاهای جدیدی شوم، نه مراوداتم با آدمها تغییری کرده و مثلا به آدمهای متفاوتتری نزدیک شده ام. و نه هیچ تغییر چشمگیر دیگری رخ داده.

دیروز غروب داشتم به این فکر می کردم که چند فعل در دنیا وجود دارد و آدمی با چندین و چند هزار کار روبروست که می تواند میل به انجامشان داشته باشد...؟ میلیونها کار هست در زندگی، میلیونها فعل؛ قدم زدن، آواز خواندن، شنا کردن، بستنی خوردن، شعر خواندن، خوابیدن، ساز زدن، آهنگ گوش دادن،سفر رفتن، فیلم دیدن، عشقبازی کردن، سیگار کشیدن، نوشیدن، آشپزی کردن، طرح کشیدن، باغبانی کردن و هزارها و هزارها کار دیگر؛ اما تنها کاری که من معمولا، گاه و بیگاه دلم می خواهد انجامش دهم "گریه کردن" است. اینکه اشک ریختن، کاری باشد که کسی "معمولا" و در روزهای عادی زندگی اش بخواهد انجامش دهد، غم انگیز نیست. سهمگین است. و من نمی دانم با این زندگی سهمگین چه می شود کرد.

تلاشم برای تغییر دادن این زندگی معمولا به بن بست می رسد و دست از پا درازتر، در حالی که احساس می کنم چه بی جهت خودم را سبک کرده ام، برمی گردم به همین زندگی. گاهی یاد آن شعر نامجو میفتم و می بینم این چیزی که وصفش می کند، چقدر آزار دهنده است... "اینکه دستات رو روی سر می ذارن | اینکه باهات هیچکاری ندارن | اینکه تو بازیشون راهت نمی دن | اینکه سر به سرت می ذارن"... و گاهی هم می بینم که تقصیر آنها (آدمهای دیگر، فضاهای دیگر، مراودات دیگر، مشغله های دیگر) نیست. تقصیر من هم نیست. و شاید این وسط حتی قصوری هم رخ نداده. فقط من ساده دلانه به سهم خودم از زندگی قانع نیستم و خوش دلانه تلاش می کنم به زندگی ای برسم که در روزهای معمولی اش، همه ی چیزی که دلم می خواهد، "گریستن" نباشد.

نمی دانم که یاسمین لوی هم دست از تلاش کشیده و واقعا ایمان آورده که "همین است"، یا او هم مثل من، هنوز جایی آن ته دلش فکر می کند که یک روزی شاید برسد که ببیند "همین نیست" و می تواند جور دیگری باشد. اما واقعیت این است که این خواننده ی اسرائیلی را با آن صدا و آهنگهای محزونش واقعا درک می کردم، وقتی که چندین ماه پیش داشت به گزارشگر بی بی سی می گفت که سعی اش را کرده که کنسرتهای او هم شاد باشد... و حرفش را اینطور تمام کرد که ولی آهنگهای او معمولا غمگینند... و خب... او هم... اینطور است.



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر