۱۳۹۱ آذر ۲۲, چهارشنبه

همیشه غایب من گریه هامو دوست نداره *


دلم می خواهد خدا یکدفعه، وسط بهت های آدم پیدایش شود و بگوید "تو که هنوز آماده نشدی!"؛ من هم شبیه بچه ای که بزرگترش بالاخره به قولش وفا کرده و آمده تا به شهربازی ببردش، با گونه های سرخ شده از هیجان و خوشحالی بگویم "من که کاری ندارم؛ بریم". بعد خدا لباسهایم را نگاه کند و بپرسد "اینطوری می خوای بیای؟". من هم به ناچار بگویم "خیلی خب... دو دیقه صبر می کنی...؟". بعد بروم آن پیراهن سفید با گلهای ریز و سرمه ای که چند سال پیش برای خواهرم خریدیم، و آن بندینک و کشدوزی روی سینه اش، و آن دامن تا بالای زانو اش که کمی هم پف می کند موقع پوشیدن و آدم را شبیه دختربچه های چهارده پانزده ساله می کند، را بپوشم؛ یک یادداشت هول هولکی هم برای خواهرم بگذارم (تا خدا منصرف نشده) که من این لباست را بردم، عوضش همه ی لباسهای نداشته ام مال تو! بعد بیایم از خدا بپرسم این خوبه؟ او هم یک لبخند گرم و پت و پهنی بزند که "اوهوم".

بعد هم دست بزرگ و گرمش را بگیرم و برویم. از این سمت مغرب خانه مان هم برویم که من از بچگی هایم همیشه فکر می کردم اگر از این طرف بروم به آخر دنیا می رسم. همینطور خوشحال و خندان و قهقهه زنان برویم و در افقهای دور، جایی بین زمین و آسمان گم و ناپدید شویم...

*فریدون فروغی / همیشه غایب / آلبوم زندون دل

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر